اریس
اریس _
سوآه[ونوس] ☆
مامانِ اریس م
🩸...ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟘...🩸
☆ پس میام داخل...
_ همیشه اینطوری وارد اتاق بقیه میشی؟
سرش رو به عقب چرخوند، اریس عین همیشه یک کت و شلوار رسمی پوشیده بود اما اینبار به رنگِ قهوه ای!
☆ هرچی صدات کردم جوابی ندادی
_ پس باید....
☆ هیس! اصلا شاید اون تو مُرده بودی نباید میومدم داخل؟!
_ بگذریم دنبالم بیا
☆ کجا میریم؟
_ صبحونه خوردی؟
☆ سوال رو با سوال جواب میدی؟
_ پس نخوردی... بریم عمارتِ ما
☆ اینجا عمارت دارین شازده؟ چرا من بیام خب...
_ من باید برم وگرنه مامانم نگران میشه و نمیشه تو رو هم به امان خدا ول کنم، جایی رو نمیشناسی
☆ انگار تو خوب میشناسی
_ به گمونم آره...
☆ هیچی درموردت نمیدونم
_ چرا سعی میکنی بفهمی؟ بیا اوضاع رو سخت نکنیم بههرحال نه تو قراره به فهمی و نه من قراره چیزی بگم
"نوشته اکتبر ۱۹۸۹
• نه تو قراره چیزی بفهمی و نه من قراره چیزی بگم •
این چیزی نبود که بخوام بشنوم
فقط دیگه نمیخوام تحت فشار قرار بگیرم؛
اونشب تظاهر کردی متوجه اشکم نشدی؟
شاید چون میدونی از خُرد شدن غرورم بیشتر از هرچیزی متنفرم..؟
من رو یادِ گذشته میندازی و کسی که سعی در فراموش کردنش دارم؛
من فقط نمیخوام چیزی رو به یاد بیارم...
متوجهای کاپیتان؟"
◦•●◉✿✿◉●•◦
[بخش سوم، 𝑻𝒉𝒆 𝒑𝒂𝒔𝒕 𝒊𝒔 𝒕𝒊𝒆𝒅 𝒖𝒑
گذشتهی گرهخورده🖇]
_ البته ولی لطفا بیشتر از این ما رو معطل نکنین؛ پس با پرواز بعدی خدمتتون میرسم و مفصل صحبت میکنیم...
تلفن رو قطع کرد و برگه ای رو از داخلِ کشوی اتاقش برداشت و جزئیات پرواز آینده رو نوشت، بعد از اون کاغذ رو به درِ اتاقی که موقتاً در اختیار سوآه بود چسبوند.
از پله ها پایین اومد و سلام گرمی به مادرِ سالخوردش کرد
_ اوضاع چطور میگذره ملکهی آتِن؟
م: من رو اونطوری صدا نکن اریس..
_ مامانِ من ملکه منه مگه عیبی داره؟ چه خبر از اون دختر؟
م: اصلا از اتاقش بیرون نمیاد، فقط عصر ها میره بیرون و نیمه شب برمیگرده.. اونقدر با هم همصحبت نشدیم ولی باکمالات و آروم بنظر میاد
شیر قهوهش رو داخل استکانِ سفید ریخت و تایید کرد:
_ اوهوم... شخصیت عجیب و محترمی داره
م: دیگه خبری از نقاب روی چهرت نیست؛ بهش اعتماد داری؟
_ از اون روزی که نقابم رو برداشتم ندیدمش، افرادِ گروهم آدمای خوبی بنظر میان و ونوس قابل اعتماده...
شیرقهوه رو سرکشید، استکان رو داخل ظرفشویی گذشت و به طرف مادرش برگشت
_ بابا کی از کره میاد؟
م: پرسیدن داره؟ کلی کار سرش ریخته
پسرکم خیلی آروم بنظر میاد؛ طی این دوسال خیلی سردرگم بودی الان آرومی؟
_ انگار یه هالهای از توهم تمامِ نگرانیهام رو بُرد...
مدت زیادی نگذشته، زمانش که برسه همه چیز رو بهتون میگم؛
𝓘𝓲𝓴𝓮..?
سوآه[ونوس] ☆
مامانِ اریس م
🩸...ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟘...🩸
☆ پس میام داخل...
_ همیشه اینطوری وارد اتاق بقیه میشی؟
سرش رو به عقب چرخوند، اریس عین همیشه یک کت و شلوار رسمی پوشیده بود اما اینبار به رنگِ قهوه ای!
☆ هرچی صدات کردم جوابی ندادی
_ پس باید....
☆ هیس! اصلا شاید اون تو مُرده بودی نباید میومدم داخل؟!
_ بگذریم دنبالم بیا
☆ کجا میریم؟
_ صبحونه خوردی؟
☆ سوال رو با سوال جواب میدی؟
_ پس نخوردی... بریم عمارتِ ما
☆ اینجا عمارت دارین شازده؟ چرا من بیام خب...
_ من باید برم وگرنه مامانم نگران میشه و نمیشه تو رو هم به امان خدا ول کنم، جایی رو نمیشناسی
☆ انگار تو خوب میشناسی
_ به گمونم آره...
☆ هیچی درموردت نمیدونم
_ چرا سعی میکنی بفهمی؟ بیا اوضاع رو سخت نکنیم بههرحال نه تو قراره به فهمی و نه من قراره چیزی بگم
"نوشته اکتبر ۱۹۸۹
• نه تو قراره چیزی بفهمی و نه من قراره چیزی بگم •
این چیزی نبود که بخوام بشنوم
فقط دیگه نمیخوام تحت فشار قرار بگیرم؛
اونشب تظاهر کردی متوجه اشکم نشدی؟
شاید چون میدونی از خُرد شدن غرورم بیشتر از هرچیزی متنفرم..؟
من رو یادِ گذشته میندازی و کسی که سعی در فراموش کردنش دارم؛
من فقط نمیخوام چیزی رو به یاد بیارم...
متوجهای کاپیتان؟"
◦•●◉✿✿◉●•◦
[بخش سوم، 𝑻𝒉𝒆 𝒑𝒂𝒔𝒕 𝒊𝒔 𝒕𝒊𝒆𝒅 𝒖𝒑
گذشتهی گرهخورده🖇]
_ البته ولی لطفا بیشتر از این ما رو معطل نکنین؛ پس با پرواز بعدی خدمتتون میرسم و مفصل صحبت میکنیم...
تلفن رو قطع کرد و برگه ای رو از داخلِ کشوی اتاقش برداشت و جزئیات پرواز آینده رو نوشت، بعد از اون کاغذ رو به درِ اتاقی که موقتاً در اختیار سوآه بود چسبوند.
از پله ها پایین اومد و سلام گرمی به مادرِ سالخوردش کرد
_ اوضاع چطور میگذره ملکهی آتِن؟
م: من رو اونطوری صدا نکن اریس..
_ مامانِ من ملکه منه مگه عیبی داره؟ چه خبر از اون دختر؟
م: اصلا از اتاقش بیرون نمیاد، فقط عصر ها میره بیرون و نیمه شب برمیگرده.. اونقدر با هم همصحبت نشدیم ولی باکمالات و آروم بنظر میاد
شیر قهوهش رو داخل استکانِ سفید ریخت و تایید کرد:
_ اوهوم... شخصیت عجیب و محترمی داره
م: دیگه خبری از نقاب روی چهرت نیست؛ بهش اعتماد داری؟
_ از اون روزی که نقابم رو برداشتم ندیدمش، افرادِ گروهم آدمای خوبی بنظر میان و ونوس قابل اعتماده...
شیرقهوه رو سرکشید، استکان رو داخل ظرفشویی گذشت و به طرف مادرش برگشت
_ بابا کی از کره میاد؟
م: پرسیدن داره؟ کلی کار سرش ریخته
پسرکم خیلی آروم بنظر میاد؛ طی این دوسال خیلی سردرگم بودی الان آرومی؟
_ انگار یه هالهای از توهم تمامِ نگرانیهام رو بُرد...
مدت زیادی نگذشته، زمانش که برسه همه چیز رو بهتون میگم؛
𝓘𝓲𝓴𝓮..?
۴.۱k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.