روبهروی آینه که میایستم
•| *-*
روبهروی آینه که میایستم..
نگاهِ چشمانم کودکیـست خردسالِ بازیگوش!
آنچنان نگاهش متعجب است بر چین و چروک پوستم..
گیسوان سفیدم..
و لبخند ماسیده ام؛
که تردید تمام قلب مراهم فرا میگیرد..
تنها با دوحفره توخالی نگاهی میکنم به فردِ در آینه!
و آنچنان قلبم از دیدن آن صحنه زار میزند..
که تنها لبخندم پهن تر میشود!=)
و به دخترک میگویم..
هرچه هستم..و هرچه بشوم..
تو برایم بمان!=)
با همین لبخند..
تنها برایم بمان..!
*...
روبهروی آینه که میایستم..
نگاهِ چشمانم کودکیـست خردسالِ بازیگوش!
آنچنان نگاهش متعجب است بر چین و چروک پوستم..
گیسوان سفیدم..
و لبخند ماسیده ام؛
که تردید تمام قلب مراهم فرا میگیرد..
تنها با دوحفره توخالی نگاهی میکنم به فردِ در آینه!
و آنچنان قلبم از دیدن آن صحنه زار میزند..
که تنها لبخندم پهن تر میشود!=)
و به دخترک میگویم..
هرچه هستم..و هرچه بشوم..
تو برایم بمان!=)
با همین لبخند..
تنها برایم بمان..!
*...
- ۲.۶k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط