(فردا)
(فردا)
با درد شدیدی تو پا از خواب پریدم
ا.ت:اخخخخ
شوگا:خوبی؟
ا.ت:اره فقط یکم درد دارم
شوگا:ببینم تو احمقی دختر اگر اتفاق بدتری برات میوفتاد چی؟
ا.ت:یااا حالا که چیزی نشده
شوگا:اوف
ا.ت:اینارو ولش کن گشنمه
شوگا:الان میگم غذات رو بیارن
ا.ت:فلج نیستم هااا
شوگا:تا چند روز نباید از جات تکون بخوری
ا.ت:یاااا چی میگی تو من خوبم
شوگا:حرف نباشه
ا.ت:خداااااا
شوگا:رایاااا
رایا اومد تو اتاق
رایا:بله قربان
شوگا:غذای ا.ت رو بیار
رایا:چشم قربان
رایا رفت بیرون که شوگا نشست کنارم و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و خواست ببوستم که سرم رو برگردوندم
ا.ت:تا وقتی نزاری راه برم خبری از این کارا نیست
شوگا:ا.ت منو عصبی نکن
جوابی بهش ندادم که با عصبانیت چونم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند
شوگا:خودت خواستی
بعد وحشیانه شروع کرد به بوسیدنم جوری که طعم خون رو تو دهنم حس میکردم منم سعی میکردم از خودم جداش کنم اما بدتر میچسبید بهم خواست بره سمت گردنم که رایا با ی سینی غذا اومد تو
رایا:قربان...
شوگا:به تو در زدن یاد ندادن
رایا:ببخشید
بعد سینی رو گزاشت روی میز و سریع رفت بیرون
ا.ت:تو چیکار کردی
شوگا:مگه چیکار کردم؟
ا.ت:الان چه فکری میکنه
شوگا:به اون چه
ا.ت:وای خدا پاشو ببینم
سعی کردم شوگا رو از خودم دور کنم اما نمیرفت عقب
ا.ت:یااا برو اونور
شوگا:نچ
ا.ت:اوف چی میخوای
شوگا:تو رو
ا.ت:برو بابااااا
شوگا رو با تمام زورم پرت کردم اونور و پاشدم رفتم بیرون اما پام لنگ میزد شوگا هم دنبالم اومد
شوگا:وایسا
ا.ت:نمیخوام
شوگا:که این طور
بعد از این حرفش من رو براید استایل بغل کرد و برد تو اتاق و گزاشتم رو تخت
شوگا:مگه نگفتم نباید راه بری
ا.ت:منم بهت گفتم حالم خوبه
زر میزدم مثل سگ درد داشتم اما نمیخواستم کم بیارم(چون گاوی)
شوگا:خدایا من از دست تو چیکار کنم
ا.ت:هیچی فقط غذام رو بده
شوگا تازه یادش اوفتاد و سریع سینی غذا رو آورد و گزاشت جلوم خواستم قاشق رو بردارم که شوگا ازم گرفت
ا.ت:یااااا
شوگا:ساکت خودم بهت میدم
بعد قاشق رو پر کرد و گرفت جلوی دهنم منم چون خیلی گشنم بود مخالفت نکردم و شروع کردم به خوردن(منحرفا غذا رو میگم-_-)
بعد از چند دقیقه غذا تموم شد و شوگا هم سینی رو گزاشت رو میز
ا.ت: ...
حمایت:/
با درد شدیدی تو پا از خواب پریدم
ا.ت:اخخخخ
شوگا:خوبی؟
ا.ت:اره فقط یکم درد دارم
شوگا:ببینم تو احمقی دختر اگر اتفاق بدتری برات میوفتاد چی؟
ا.ت:یااا حالا که چیزی نشده
شوگا:اوف
ا.ت:اینارو ولش کن گشنمه
شوگا:الان میگم غذات رو بیارن
ا.ت:فلج نیستم هااا
شوگا:تا چند روز نباید از جات تکون بخوری
ا.ت:یاااا چی میگی تو من خوبم
شوگا:حرف نباشه
ا.ت:خداااااا
شوگا:رایاااا
رایا اومد تو اتاق
رایا:بله قربان
شوگا:غذای ا.ت رو بیار
رایا:چشم قربان
رایا رفت بیرون که شوگا نشست کنارم و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و خواست ببوستم که سرم رو برگردوندم
ا.ت:تا وقتی نزاری راه برم خبری از این کارا نیست
شوگا:ا.ت منو عصبی نکن
جوابی بهش ندادم که با عصبانیت چونم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند
شوگا:خودت خواستی
بعد وحشیانه شروع کرد به بوسیدنم جوری که طعم خون رو تو دهنم حس میکردم منم سعی میکردم از خودم جداش کنم اما بدتر میچسبید بهم خواست بره سمت گردنم که رایا با ی سینی غذا اومد تو
رایا:قربان...
شوگا:به تو در زدن یاد ندادن
رایا:ببخشید
بعد سینی رو گزاشت روی میز و سریع رفت بیرون
ا.ت:تو چیکار کردی
شوگا:مگه چیکار کردم؟
ا.ت:الان چه فکری میکنه
شوگا:به اون چه
ا.ت:وای خدا پاشو ببینم
سعی کردم شوگا رو از خودم دور کنم اما نمیرفت عقب
ا.ت:یااا برو اونور
شوگا:نچ
ا.ت:اوف چی میخوای
شوگا:تو رو
ا.ت:برو بابااااا
شوگا رو با تمام زورم پرت کردم اونور و پاشدم رفتم بیرون اما پام لنگ میزد شوگا هم دنبالم اومد
شوگا:وایسا
ا.ت:نمیخوام
شوگا:که این طور
بعد از این حرفش من رو براید استایل بغل کرد و برد تو اتاق و گزاشتم رو تخت
شوگا:مگه نگفتم نباید راه بری
ا.ت:منم بهت گفتم حالم خوبه
زر میزدم مثل سگ درد داشتم اما نمیخواستم کم بیارم(چون گاوی)
شوگا:خدایا من از دست تو چیکار کنم
ا.ت:هیچی فقط غذام رو بده
شوگا تازه یادش اوفتاد و سریع سینی غذا رو آورد و گزاشت جلوم خواستم قاشق رو بردارم که شوگا ازم گرفت
ا.ت:یااااا
شوگا:ساکت خودم بهت میدم
بعد قاشق رو پر کرد و گرفت جلوی دهنم منم چون خیلی گشنم بود مخالفت نکردم و شروع کردم به خوردن(منحرفا غذا رو میگم-_-)
بعد از چند دقیقه غذا تموم شد و شوگا هم سینی رو گزاشت رو میز
ا.ت: ...
حمایت:/
۴.۸k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.