پارت28فصل2
پارت28فصل2
ا.ت
سرکار بودم فقط به فکر یونی بودم زنگ زدم به معلمشون
معلم: سلام خانم جئون
ا.ت: یونی کجاست
معلم: یونی اینجاست پیش بچه ها نشسته
ا.ت: خب یه چیزی میتونم بگم
معلم: بله بفرمایید
ا.ت:میتونید مراقب یونی باشید حتی واسه برگشت با هیچ کی نره فقط پیشتون باشه تا خودم بیام
معلم: اتفاقی افتاده
ا.ت: نه
معلم: باشه خودم حواسم به یونی هست واسه برگشت هم براتون زنگ میزنم
ا.ت: خیلی ممنونم
معلم: خواهش میکنم
رئیس: ا.ت بیاید یه خانمی کارتون داره
ا.ت: چی
رئیس: یکی گفت که یکی از دوستاتونه
دست و پام دارن داشتن میلرزیدن چون فکر میکردم جیناست رفتم داخل اتاق دیدم نه یوری(دوست ا.ت) رفتم بغلش
یوری: دلم خیلی برات تنگ شده بود
ا.ت: منم همینطور میدونی اخرین باری که دیدمت
کی بوده
یوری: نزدیک ده ساله پیش بود که اومدی خونمون بخاطر جونگکوک
ا.ت: آره یادمه
یوری: خب همون ده ساله پیش فهمیدم پیدات کرده چطوری از دستش فرار کردی
ا.ت: فرار نکردم
یوری: پس چی
ا.ت: باهم ازدواج کردیم
یوری: شوخی خوبی بود
ا.ت: شوخی نمیکنم راست میگم
یوری: یعنی تو الان با جونگکوک ازدواج کردی
ا.ت: آره
یوری: از قبل معلوم بود خیلی دوسش داشتی
ا.ت: تو چی با دوست پسرت ازدواج نکردی
یوری: چرا کردم
ا.ت: خب بچه چی دختر داری یا پسر
یوری: بچه میخوایم چیکار
ا.ت: یعنی چی بچه نمیخوای
یوری: نه مگه تو بچه داری
ا.ت: آره یه دختر اسمش یونی هفت سالشه
یوری: واقعا خیلی بدی
ا.ت: چرا
یوری: بهم نگفتی هم ازدواج کردی هم بچه داری
ا.ت: خب پیدات نکردم.
#کوک
#فیک
#سناریو
ا.ت
سرکار بودم فقط به فکر یونی بودم زنگ زدم به معلمشون
معلم: سلام خانم جئون
ا.ت: یونی کجاست
معلم: یونی اینجاست پیش بچه ها نشسته
ا.ت: خب یه چیزی میتونم بگم
معلم: بله بفرمایید
ا.ت:میتونید مراقب یونی باشید حتی واسه برگشت با هیچ کی نره فقط پیشتون باشه تا خودم بیام
معلم: اتفاقی افتاده
ا.ت: نه
معلم: باشه خودم حواسم به یونی هست واسه برگشت هم براتون زنگ میزنم
ا.ت: خیلی ممنونم
معلم: خواهش میکنم
رئیس: ا.ت بیاید یه خانمی کارتون داره
ا.ت: چی
رئیس: یکی گفت که یکی از دوستاتونه
دست و پام دارن داشتن میلرزیدن چون فکر میکردم جیناست رفتم داخل اتاق دیدم نه یوری(دوست ا.ت) رفتم بغلش
یوری: دلم خیلی برات تنگ شده بود
ا.ت: منم همینطور میدونی اخرین باری که دیدمت
کی بوده
یوری: نزدیک ده ساله پیش بود که اومدی خونمون بخاطر جونگکوک
ا.ت: آره یادمه
یوری: خب همون ده ساله پیش فهمیدم پیدات کرده چطوری از دستش فرار کردی
ا.ت: فرار نکردم
یوری: پس چی
ا.ت: باهم ازدواج کردیم
یوری: شوخی خوبی بود
ا.ت: شوخی نمیکنم راست میگم
یوری: یعنی تو الان با جونگکوک ازدواج کردی
ا.ت: آره
یوری: از قبل معلوم بود خیلی دوسش داشتی
ا.ت: تو چی با دوست پسرت ازدواج نکردی
یوری: چرا کردم
ا.ت: خب بچه چی دختر داری یا پسر
یوری: بچه میخوایم چیکار
ا.ت: یعنی چی بچه نمیخوای
یوری: نه مگه تو بچه داری
ا.ت: آره یه دختر اسمش یونی هفت سالشه
یوری: واقعا خیلی بدی
ا.ت: چرا
یوری: بهم نگفتی هم ازدواج کردی هم بچه داری
ا.ت: خب پیدات نکردم.
#کوک
#فیک
#سناریو
۱۸.۷k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.