✞↻☠♛وانــشـاتـ ـ♬ܩـایــڪـے♛☠↻✞<br>
✞↻☠♛وانــشـاتــ♬ܩـایــڪـے♛☠↻✞<br>
ܩـوضـو؏✯: اگــہبـاهـاشـڪـاتـڪنـیــב♬☠<br>
____________________________________________<br>
•حدود 2 سال باهاش تو رابطه بودی💖🍫<br>
•بعد این همه مدت حس کردی رابططون سرد شده و اون حسه قبلو به مایکی نداری💔🍫<br>
•اما میترسیدی از واکنشش<br>
•در نهایت تصمیمت رو میگیری چون نمیخوای زیاد به خودت وابستش کنی💔🍫<br>
•یه روز که باهم تویه خونه اید میاد سمتتون🫂💖<br>
•«مای_چااانن(مثلا اسمتونه🥺🫂) <br>
•چندروزی ندیدتت و خیلیی دلش برات تنگ شده بود🥺💖(اوخی، کیوتی🥺💖) <br>
•میخاد بغلت کنه که جلوشو میگیری💔🍫<br>
•چند ثانیه بهت خیره میشه🐇💔<br>
•نفس عمیقی میکشی و حرفتو بهش میگی👄💔<br>
•+«نگاه کن مایکی، حس میکنم که دیگه حس قبلو بهت ندارم، و جدیدا رابطمون سرد شده، بیا دیگه ادامش ندیم و همینجا تمومش کنیم»🥀💔<br>
•-«آ...آخه مای_چان... چرا؟؟؟ مگه تو همونی نبودی که بهم میگفت تا اخرش پیشه؟؟؟«بغض میکنه» هق... هق... مگه... مگه تو نبودی که میگفتی... میگفتی بدون من نمیتونی هاا؟؟» ⚰️💔<br>
•مایکی حس میکرد عین یه عروسک کهنه شده برات... کهنه شد و تو دورش انداختی🧸💔<br>
•-«عیبی نداره... هق... نمیخوام ناراحتت کنم... هق... هق... فقط... فقط امیدوارم خوش بخت بشی و این بلایی که سرم اوردی... هق... رو سر نفر بعدی نیاری... هق... 🌟💔<br>
•وسایلو جمع کردی و از خونه ای که تا الان مال تو و مایکی بود دور شدی🏠💔<br>
•از اون اتفاق1 سال میگذره🪐💔<br>
•تو این 1 سال مایکی اصلا نتونسته بود درست بخوابه و همش تو فکر تو بود🤍💔<br>
•تصمیم گرفت که امروز بره به جایی که اولین بار همو دیدین🌌💔<br>
•رفت تا رسید به یه پل🌉💔 <br>
•ب... باورش نمیشد... 🍡💔<br>
•دخترکش بغل یه پسر بود و داشتند با هم میخندیدن💃💔<br>
•دلش براش خنده هاش یه ذره شده بود🥺💔<br>
•لبخندی زد و رفت بالای پل🐈💔<br>
•لبخند زد و اخرین چیزی که شنید صدای دخترکش بود«مایکی نهههه💔» <br>
و بعد سیاهی🖤💔<br>
✞☠ღپـایـانـღ☠✞
ܩـوضـو؏✯: اگــہبـاهـاشـڪـاتـڪنـیــב♬☠<br>
____________________________________________<br>
•حدود 2 سال باهاش تو رابطه بودی💖🍫<br>
•بعد این همه مدت حس کردی رابططون سرد شده و اون حسه قبلو به مایکی نداری💔🍫<br>
•اما میترسیدی از واکنشش<br>
•در نهایت تصمیمت رو میگیری چون نمیخوای زیاد به خودت وابستش کنی💔🍫<br>
•یه روز که باهم تویه خونه اید میاد سمتتون🫂💖<br>
•«مای_چااانن(مثلا اسمتونه🥺🫂) <br>
•چندروزی ندیدتت و خیلیی دلش برات تنگ شده بود🥺💖(اوخی، کیوتی🥺💖) <br>
•میخاد بغلت کنه که جلوشو میگیری💔🍫<br>
•چند ثانیه بهت خیره میشه🐇💔<br>
•نفس عمیقی میکشی و حرفتو بهش میگی👄💔<br>
•+«نگاه کن مایکی، حس میکنم که دیگه حس قبلو بهت ندارم، و جدیدا رابطمون سرد شده، بیا دیگه ادامش ندیم و همینجا تمومش کنیم»🥀💔<br>
•-«آ...آخه مای_چان... چرا؟؟؟ مگه تو همونی نبودی که بهم میگفت تا اخرش پیشه؟؟؟«بغض میکنه» هق... هق... مگه... مگه تو نبودی که میگفتی... میگفتی بدون من نمیتونی هاا؟؟» ⚰️💔<br>
•مایکی حس میکرد عین یه عروسک کهنه شده برات... کهنه شد و تو دورش انداختی🧸💔<br>
•-«عیبی نداره... هق... نمیخوام ناراحتت کنم... هق... هق... فقط... فقط امیدوارم خوش بخت بشی و این بلایی که سرم اوردی... هق... رو سر نفر بعدی نیاری... هق... 🌟💔<br>
•وسایلو جمع کردی و از خونه ای که تا الان مال تو و مایکی بود دور شدی🏠💔<br>
•از اون اتفاق1 سال میگذره🪐💔<br>
•تو این 1 سال مایکی اصلا نتونسته بود درست بخوابه و همش تو فکر تو بود🤍💔<br>
•تصمیم گرفت که امروز بره به جایی که اولین بار همو دیدین🌌💔<br>
•رفت تا رسید به یه پل🌉💔 <br>
•ب... باورش نمیشد... 🍡💔<br>
•دخترکش بغل یه پسر بود و داشتند با هم میخندیدن💃💔<br>
•دلش براش خنده هاش یه ذره شده بود🥺💔<br>
•لبخندی زد و رفت بالای پل🐈💔<br>
•لبخند زد و اخرین چیزی که شنید صدای دخترکش بود«مایکی نهههه💔» <br>
و بعد سیاهی🖤💔<br>
✞☠ღپـایـانـღ☠✞
۴.۹k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.