نقل از حاج باقر شیرازی:
نقل از حاج باقر شیرازی:
دوستی من با هادی ادامه داشت.زمانی که هادی در منزل ما کار می کرد(هادی خانه های اهالی نجف را رایگان لوله کشی می کرد)او را بهتر شناختم.
بسیار فعال و با ایمان بود.
حتی یک بار ندیدم که در منزل ما سرش را بالا بیاورد.
چندبار خانم من،که جای مادر هادی بود،برایش آب آورد.هادی فقط زمین را نگاه می کرد و سرش را بالا نمی گرفت.من همان زمان به دوستانم گفتم:من به این جوان تهرانی بیشتر از چشمان خودم اطمینان دارم.بعد از آن با معرفی بنده،منزل چند تن از طلبه ها را لوله کشی کرد.کار لوله کشی آب در مسجد را هم تکمیل کرد.من و هادی خیلی رفیق شده بودیم.دیگر خیلی از حرف هایش را به من می زد.یک بار بحث خواستگاری پیش آمد.رفته بود منزل یکی از سادات علوی.آنجا خواسته بود که همسر آینده اش پوشیه بزند.ظاهرا سر همین موضوع جواب رد شنیده بود.
جای دیگری صحبت کرد.قرار بود بار دیگر با آمدن پدرش به خواستگاری برود که دیگر نشد.این اواخر هم دیگر در مغازه ی ما چای هم می خورد!این یعنی خیلی به ما اطمینان پیدا کرده بود.
یک بار با او بحث کردم که چرا برای لوله کشی پول نمی گیری؟خب نصف قبمت دیکران بگیر.توهم خرج داری و...هادی خندید و گفت:خدا خودش می رسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم:یعنی چی خدا می رسونه؟بعد با لحنی تند گفتم:ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم.اما آدم باید برای کار و زندگی اش برنامه ریزی کنه،تو پس فردا میخوای زن بگیری و ...
هادی دوباره لبخند زد و گفت:آدم برای رضای خدا باید کار کنه،اوستا کریم هم هوای ما رو داره،هر وقت احتیاج داشتیم برامون می فرسته.
من فقط نگاهش می کردم.یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم.هادی هم مثل همیشه فقط می خندید!
بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد.باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم حال و روز من عوض می شود.آن شب هادی گفت:حاج باقر،یه شب تو همین نجف مشکلی مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم.آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم.اصلا هم حرفی درباره ی پول با امیرالمومنین ع نزدم.همین که به ضریح چسبیدم،یه آقایی به سر شانه من زد و گفت:آقا این پاکت مال شماست.برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سرم من وایستاده.او را نمی شناختم .بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم.هادی مکثی کرد و ادامه داد:بعد از زیارت راهی منزل شدم.در خانه پاکت را باز کردم.با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است!هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت:حاج باقر،همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم ضعیف،ولی با ایمان کار میکنم.خدا هم هر وقن احتیاج داشته باشم برام می ذاره تو پاکت می فرسته!من می خواستم او را نصیحت کنم،اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد.....
دوستی من با هادی ادامه داشت.زمانی که هادی در منزل ما کار می کرد(هادی خانه های اهالی نجف را رایگان لوله کشی می کرد)او را بهتر شناختم.
بسیار فعال و با ایمان بود.
حتی یک بار ندیدم که در منزل ما سرش را بالا بیاورد.
چندبار خانم من،که جای مادر هادی بود،برایش آب آورد.هادی فقط زمین را نگاه می کرد و سرش را بالا نمی گرفت.من همان زمان به دوستانم گفتم:من به این جوان تهرانی بیشتر از چشمان خودم اطمینان دارم.بعد از آن با معرفی بنده،منزل چند تن از طلبه ها را لوله کشی کرد.کار لوله کشی آب در مسجد را هم تکمیل کرد.من و هادی خیلی رفیق شده بودیم.دیگر خیلی از حرف هایش را به من می زد.یک بار بحث خواستگاری پیش آمد.رفته بود منزل یکی از سادات علوی.آنجا خواسته بود که همسر آینده اش پوشیه بزند.ظاهرا سر همین موضوع جواب رد شنیده بود.
جای دیگری صحبت کرد.قرار بود بار دیگر با آمدن پدرش به خواستگاری برود که دیگر نشد.این اواخر هم دیگر در مغازه ی ما چای هم می خورد!این یعنی خیلی به ما اطمینان پیدا کرده بود.
یک بار با او بحث کردم که چرا برای لوله کشی پول نمی گیری؟خب نصف قبمت دیکران بگیر.توهم خرج داری و...هادی خندید و گفت:خدا خودش می رسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم:یعنی چی خدا می رسونه؟بعد با لحنی تند گفتم:ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم.اما آدم باید برای کار و زندگی اش برنامه ریزی کنه،تو پس فردا میخوای زن بگیری و ...
هادی دوباره لبخند زد و گفت:آدم برای رضای خدا باید کار کنه،اوستا کریم هم هوای ما رو داره،هر وقت احتیاج داشتیم برامون می فرسته.
من فقط نگاهش می کردم.یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم.هادی هم مثل همیشه فقط می خندید!
بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد.باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم حال و روز من عوض می شود.آن شب هادی گفت:حاج باقر،یه شب تو همین نجف مشکلی مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم.آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم.اصلا هم حرفی درباره ی پول با امیرالمومنین ع نزدم.همین که به ضریح چسبیدم،یه آقایی به سر شانه من زد و گفت:آقا این پاکت مال شماست.برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سرم من وایستاده.او را نمی شناختم .بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم.هادی مکثی کرد و ادامه داد:بعد از زیارت راهی منزل شدم.در خانه پاکت را باز کردم.با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است!هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت:حاج باقر،همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم ضعیف،ولی با ایمان کار میکنم.خدا هم هر وقن احتیاج داشته باشم برام می ذاره تو پاکت می فرسته!من می خواستم او را نصیحت کنم،اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد.....
۴۴.۲k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.