دو سال و هفت ماه دیوانه وار یک نفر دوست داشتم!
دو سال و هفت ماه دیوانه وار یک نفر دوست داشتم!
آنقدر دوست داشتم که جرات نمیکردم بگویم...
آنقدر نگفتم که در یک بعد از ظهر تابستانی از این بعد از ظهرهای جمعه که انگار آسمان فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلی منو من کردن گفت فلانی نامزد کرد!
کمی خیره ماندم و چیزی نگفتم...
انگار این خفه ماندن بخشی از تقدیرم بود!
شاید هم بزرگ شده بودم و باید با هر چیزی منطقی برخورد میکردم. خب اگر من را میخواست حتما میماند و دلش برای دیگری نمیرفت!
خلاصه منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تار موی سفید در این چند ساعت برایم باقی ماند!
غروب بود و قلیانی چاق کردم و به همراه آهنگی از هایده، کنار حوض نشستم.
اهالی خانه فهمیده بودند چه بلایی سرم آمده اما هیچ کدام به رویم نمی آورند.
تا اینکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست
چند کام از قلیان گرفت...
حالا باید نصیحتم میکرد اما اینبار لحنش میلرزید!
چشم دوخت به زغال قلیان و بی مقدمه گفت:
سرباز کرمانشاه بودم و دیر به دیر مرخصی میدادن تا اینکه یه روز مادرم با هزار بدبختی واسه دیدنم اومد پادگان.
فرمانده وقتی حال مادرمو دید دو هفته مرخصی داد.
خلاصه با کلی خوشحالی اومدیم سر جاده و سوار مینی بوس شدیم.
دو تا صندلی از من جلوتر یه دختر کُرد نشسته بود که چشمای سیاه و کشیده اش قلبمو چلوند...
نگام که میکرد وا میرفتم.
نامرد انگار آرامشو به چهره ش آرایش کرده بودن و موهاشو هزارتا زن زیبا با ظرافت بافته بودن. هر بادی که میوزید و شالش تکون میخورد، دست و تن و دلم میلرزید.
اصن یه حالی بودم.
یه ساعتی از مسیر گذشته بود که با خودم عهد کردم وقتی رسیدیم به مادرم بگم حتما با مادرش حرف بزنه.
داشتم نقشه میکشیدم که چی بگم و چه کنم که مینی بوس کنار جاده واستاد و اون دختر کُرد با مادرش پیاده شد و رفت
همه چیز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمیدونستم باید چه غلطی بکنم... تا از شک در بیام کلی دور شده بودیم، خلاصه رفت و مام اومدیم
اما چه اومدنی؟! کل حسم تو مینی بوس جا مونده بود.
مثلا دو هفته مرخصی بودم، همه فکر میکردن خدمت آدمم کرده و سربه زیر و آروم شدم، بعضیام میگفتن معتاد شده اما هیچ کس نفهمید جونمو واسه همیشه تو نگاه یک دختر کُرد جا گذاشتم...
پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردی مادر بزرگ ونام کُردی عمه و هزار رد پای دیگر برایم روشن شده بود...
پدر بزرگ گفت و رفت...
و من تا صبح، به نامت
به رنگ شال گردن ات
به لباس هایی که میپوشیدی فکر میکردم...
که قرار است یک عمر
برایم باقی بماند!
آنقدر دوست داشتم که جرات نمیکردم بگویم...
آنقدر نگفتم که در یک بعد از ظهر تابستانی از این بعد از ظهرهای جمعه که انگار آسمان فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلی منو من کردن گفت فلانی نامزد کرد!
کمی خیره ماندم و چیزی نگفتم...
انگار این خفه ماندن بخشی از تقدیرم بود!
شاید هم بزرگ شده بودم و باید با هر چیزی منطقی برخورد میکردم. خب اگر من را میخواست حتما میماند و دلش برای دیگری نمیرفت!
خلاصه منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تار موی سفید در این چند ساعت برایم باقی ماند!
غروب بود و قلیانی چاق کردم و به همراه آهنگی از هایده، کنار حوض نشستم.
اهالی خانه فهمیده بودند چه بلایی سرم آمده اما هیچ کدام به رویم نمی آورند.
تا اینکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست
چند کام از قلیان گرفت...
حالا باید نصیحتم میکرد اما اینبار لحنش میلرزید!
چشم دوخت به زغال قلیان و بی مقدمه گفت:
سرباز کرمانشاه بودم و دیر به دیر مرخصی میدادن تا اینکه یه روز مادرم با هزار بدبختی واسه دیدنم اومد پادگان.
فرمانده وقتی حال مادرمو دید دو هفته مرخصی داد.
خلاصه با کلی خوشحالی اومدیم سر جاده و سوار مینی بوس شدیم.
دو تا صندلی از من جلوتر یه دختر کُرد نشسته بود که چشمای سیاه و کشیده اش قلبمو چلوند...
نگام که میکرد وا میرفتم.
نامرد انگار آرامشو به چهره ش آرایش کرده بودن و موهاشو هزارتا زن زیبا با ظرافت بافته بودن. هر بادی که میوزید و شالش تکون میخورد، دست و تن و دلم میلرزید.
اصن یه حالی بودم.
یه ساعتی از مسیر گذشته بود که با خودم عهد کردم وقتی رسیدیم به مادرم بگم حتما با مادرش حرف بزنه.
داشتم نقشه میکشیدم که چی بگم و چه کنم که مینی بوس کنار جاده واستاد و اون دختر کُرد با مادرش پیاده شد و رفت
همه چیز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمیدونستم باید چه غلطی بکنم... تا از شک در بیام کلی دور شده بودیم، خلاصه رفت و مام اومدیم
اما چه اومدنی؟! کل حسم تو مینی بوس جا مونده بود.
مثلا دو هفته مرخصی بودم، همه فکر میکردن خدمت آدمم کرده و سربه زیر و آروم شدم، بعضیام میگفتن معتاد شده اما هیچ کس نفهمید جونمو واسه همیشه تو نگاه یک دختر کُرد جا گذاشتم...
پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردی مادر بزرگ ونام کُردی عمه و هزار رد پای دیگر برایم روشن شده بود...
پدر بزرگ گفت و رفت...
و من تا صبح، به نامت
به رنگ شال گردن ات
به لباس هایی که میپوشیدی فکر میکردم...
که قرار است یک عمر
برایم باقی بماند!
۱.۷k
۲۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.