همچو شمعی بی نصیب از روزگار

همچو شمعی بی نصیب از روزگار
چکه کردم تا ببینم روی یار

هرچه خوبی کرده ام دراین دیار
بازهم خنجرکشیداین روزگار

کاش این خوبی به جائی میرسید
این حقیقت  جامه ها را میدرید

این جهان هرگز نمک گیرم نکرد
از محبت ذره ای سیرم نکرد

من نگشتم کامیاب از زندگی
من ندیدم جز سراب از زندگی

هیچ جذابیتی دنیا نداشت
یا نمی دانم برای ما نداشت

هر زمان داغی به قلبم می نهاد
راه شادی را نشان من نداد

سوختم اما ندیدم مرهمی
هر زمان دیدم درون خود غمی

عشق مفهوم دل انگیزی نداشت
زندگی جز فصل پاییزی نداشت

شعر "محمد" خود حدیث درد بود
شکوه از دنیای بس نامرد بود🌸☘
دیدگاه ها (۰)

آفرین بر تو که مستانه غزل می خوانی به خدا خوب و صمیمانه غزل ...

💙بسم الله الرحمن الرحیم💙هر که روزش با سلامی برحسین(ع) آغاز ش...

پزشکان بعد از دیدن نتايج آزمایش خون این خانم متوجه می‌شن که ...

🌺🌺🌺🌺🌺مو لرم ایل و تبارم همه زاگرس و دنامرحبا هرچه لره، هرچه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط