دیشب بعد از گذشت 22روز از شهادت همسرش ،
دیشب بعد از گذشت 22روز از شهادت همسرش ،
درست روزسالگرد عروسی شان تصمیم گرفت به خانه اش برود..
غوغایی در دلش بود..
می خواست به جایی برود که هرگوشه اش خاطره ای ،
لبخندی
وعطری از حضور همسرش است.. به همه گفته بود میخواهم تنهابروم نگرانم نباشید؛
همسر شهید فیروزآبادی را که دردآشنا بود وخوب می دانست حس وحال این لحظات عجیب را به همراهش روانه کردند.
دو پرنده زخمی دل شکسته به راه افتادند وجماعتی پشت سرشان پنهانی اشک ریختند .. خیابان راه آهن نکا..
پاهایش سست شده بود..
بوی عطر محمدتقی تمام شهر راگرفته بود.
لبخندهایش مدام جلوی چشمش بود...هرچه به سمت خانه امیدشان ولانه آرزوهاشان نزدیکتر می شد قلبش تند تر می تپید.. حس می کرد همسرش باهمان شال سبز دور گردنش، بالبخندهمیشگی اش چای دم کرده ومنتظراست تا به استقبال سیده خانمس بیاید.. تمام مسیر را باهمسرش خلوت کرده بود..اضطراب وشوق وبغض در هم آمیخته بود.. آن قدر غرق در خیالات وخاطرات مشترکشان بود که ناگهان خود راجلوی درخانه شان دید...
دلش هری ریخت..
یعنی می شود محمدم در را برویم باز کند؟؟ پاهایش دیگر توان نداشت.. به خدا توکل کرد ورفت وارد خانه ای شد که همه جایش پراز تصویر مهربان محمدش بود..
سلام عزیزدلم..محمدم!! ببخش دیر آمدم..ببخش پریشان آمدم..
پیراهنی که آخرین بار تنش بود برداشت وباتمام وجودش بویید..بوسید..️ وتنها خدامی داند چه برسیده نرگس گذشت... خدا کند شرمنده ی همسران شهدا نشویم ..
آنها که خیلی زود ازامیدو آرزوهاشان ، از سایه سرشان و خوشی های دنیاشان گذشتند تا مبادا امنیت وآرامش ما واسلام ناب محمدی به خطر بیفتد.
بدجور دلتنگم بخوان امشب که غمگینم
در هر کجای شهر ردی از تو می بینم
دنیا گرفت از من تمام دلخوشی ها را
دیگر به شادی های این ویرانه بدبینم.
درست روزسالگرد عروسی شان تصمیم گرفت به خانه اش برود..
غوغایی در دلش بود..
می خواست به جایی برود که هرگوشه اش خاطره ای ،
لبخندی
وعطری از حضور همسرش است.. به همه گفته بود میخواهم تنهابروم نگرانم نباشید؛
همسر شهید فیروزآبادی را که دردآشنا بود وخوب می دانست حس وحال این لحظات عجیب را به همراهش روانه کردند.
دو پرنده زخمی دل شکسته به راه افتادند وجماعتی پشت سرشان پنهانی اشک ریختند .. خیابان راه آهن نکا..
پاهایش سست شده بود..
بوی عطر محمدتقی تمام شهر راگرفته بود.
لبخندهایش مدام جلوی چشمش بود...هرچه به سمت خانه امیدشان ولانه آرزوهاشان نزدیکتر می شد قلبش تند تر می تپید.. حس می کرد همسرش باهمان شال سبز دور گردنش، بالبخندهمیشگی اش چای دم کرده ومنتظراست تا به استقبال سیده خانمس بیاید.. تمام مسیر را باهمسرش خلوت کرده بود..اضطراب وشوق وبغض در هم آمیخته بود.. آن قدر غرق در خیالات وخاطرات مشترکشان بود که ناگهان خود راجلوی درخانه شان دید...
دلش هری ریخت..
یعنی می شود محمدم در را برویم باز کند؟؟ پاهایش دیگر توان نداشت.. به خدا توکل کرد ورفت وارد خانه ای شد که همه جایش پراز تصویر مهربان محمدش بود..
سلام عزیزدلم..محمدم!! ببخش دیر آمدم..ببخش پریشان آمدم..
پیراهنی که آخرین بار تنش بود برداشت وباتمام وجودش بویید..بوسید..️ وتنها خدامی داند چه برسیده نرگس گذشت... خدا کند شرمنده ی همسران شهدا نشویم ..
آنها که خیلی زود ازامیدو آرزوهاشان ، از سایه سرشان و خوشی های دنیاشان گذشتند تا مبادا امنیت وآرامش ما واسلام ناب محمدی به خطر بیفتد.
بدجور دلتنگم بخوان امشب که غمگینم
در هر کجای شهر ردی از تو می بینم
دنیا گرفت از من تمام دلخوشی ها را
دیگر به شادی های این ویرانه بدبینم.
۱.۳k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.