𝑳𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒑𝒂𝒓𝒕 10
میرا:
وای من خیلی ذوق زدهام متتتت!»
متیو از قصد از اون لبخندایی که فقط به ونوس میزد و باعث میشد دل ونوس بریزه بهش زد و میرا هم ذوق زده پرید هوا.
ونوس تقریبا داشت از دوست صمیمیاش به طور کامل متنفر میشد و خب،حق هم داشت!جلوی چشم خودش داشت با کسی که دوستش داشت قرار میزاشت و اونم بهش لبخند میزد
ونوس رفت جلوی متیو و یه سیلی خوابوند توی گوشش،صداش متیو رو یاد اون روزی انداخت که توی عمارت ریدل؛ونوس در رو روش کوبوند.
ونوس:
چجوری انقد میتونی هول باشی ریدل؟وقتی یکی بهت پا نمیده میری سراغ یکی دیگه؟تو دیگه شاهکاری!»
بعد تموم کردن جملهش؛بلافاصله پاشو محکم کوبوند لای پای متیو و از اونجا رفت،اونقدر دور شد که دیگه نتونه حس کنه چه بلایی سرش اومده؛قرار بود ماه رو داشته باشه ولی ماه رو سرش خراب شد!
خودشو ول کرد توی آب یخ و چشماشو محکم بست،هیچ گریه نکرد قصد تخلیه انرژی به خاطر همچین کسی نداشت ولی؛یه بخشی از وجودش که قابل توجه بود،گیر کرده بود توی همون پسر،همون کسی که تو بغلش گریه کرد و بعد فهمید با یه دختر دیگه قرار گذاشته…روی آب شناور شد و سعی کرد خودشو آروم کنه تا اینکه تنین صدای دو نفر تو گوشش پیچید
“پسرهی احمق!اگه الا با اون دختر بی مصرفم مونده بودی میتونستیم ازش استفاده کنیم!”
"ولی اون اسباب بازی تو نیست!"
“اون اسباب بازی توعه و کنترلش دست ما!“
"خفه شو!تو اصلا درکی از احساسات دخترت داری؟"
صدای اول میخواست جملهای شروع کنه که انگار کسی طلسمی به سمتش پرتاب کرد.
ونوس نیشخند زد،از فکر اینکه کدوم مرگ خوارا اونجان و باز کی رو بدبخت کردن.روی آب ایستاد و از دریاچه اومد بیرون،هوا به ساعت ممنوعه نزدیک میشد و این به معنای اجبار برای برگشت بود.بحظه آخر وقتی داشت میرفت به نظرش اومد چهره متیو رو از جایی که صدا جریان داشت دید؛اما به فکر خودش خندید و اونجا رو ترک کرد.
با کشیدن حوله رو سرش خودشو از مسئولیت هاش راحت کرد و لم داد روی مبل اتاقش.خب اتاق شخصی میتونست از خوبی های هدبوی بودن باشه نه؟
خیلی بهم ریخته بود،در حدی که میشد گفت کاملا ترجیح میداد سیگارشو با خودش تو حموم ببره؛اما خب نمیشد.
درسته ضربه فیزیکی بدی خورده بود،ولی بدترشو از لحاظ روانی خودش به ونوس وارد کرده بود و این باعث میشد روانش بهم بریزه.
درسته،برای جلب توجه ونوس خیلی خودسرانه عمل کرده بود ولی در غیر این صورت میخواست چیکار کنه؟بزاره اون دختر،تا ابد وقتی باهاش حرف میزنه حمله عصبی بهش دست بده؟به هر حال از یه جایی باید راهشو باز میکرد برای نزدیک شدن به اون فرشته و در نهایت؛آروم کردنش؛از تمام اتفاقاتی که براش افتاده.
همینطور به خودش فحش میداد بابت کارایی که کرده تا اینکه در محکم باز شد.
از اونجایی که یکم فالوورا رفته بالاتر و به سی نفر رسیدیممم؛برای شرط ها پنج تا لایک اضافه تر میخوام پس شرطش میشه
15تا لایک
و اینکه اگه به پنجاه تا رسیدیم ده تا پارت از هرچی باشه میدم؛فقط یک روز شاید طول بکشه
وای من خیلی ذوق زدهام متتتت!»
متیو از قصد از اون لبخندایی که فقط به ونوس میزد و باعث میشد دل ونوس بریزه بهش زد و میرا هم ذوق زده پرید هوا.
ونوس تقریبا داشت از دوست صمیمیاش به طور کامل متنفر میشد و خب،حق هم داشت!جلوی چشم خودش داشت با کسی که دوستش داشت قرار میزاشت و اونم بهش لبخند میزد
ونوس رفت جلوی متیو و یه سیلی خوابوند توی گوشش،صداش متیو رو یاد اون روزی انداخت که توی عمارت ریدل؛ونوس در رو روش کوبوند.
ونوس:
چجوری انقد میتونی هول باشی ریدل؟وقتی یکی بهت پا نمیده میری سراغ یکی دیگه؟تو دیگه شاهکاری!»
بعد تموم کردن جملهش؛بلافاصله پاشو محکم کوبوند لای پای متیو و از اونجا رفت،اونقدر دور شد که دیگه نتونه حس کنه چه بلایی سرش اومده؛قرار بود ماه رو داشته باشه ولی ماه رو سرش خراب شد!
خودشو ول کرد توی آب یخ و چشماشو محکم بست،هیچ گریه نکرد قصد تخلیه انرژی به خاطر همچین کسی نداشت ولی؛یه بخشی از وجودش که قابل توجه بود،گیر کرده بود توی همون پسر،همون کسی که تو بغلش گریه کرد و بعد فهمید با یه دختر دیگه قرار گذاشته…روی آب شناور شد و سعی کرد خودشو آروم کنه تا اینکه تنین صدای دو نفر تو گوشش پیچید
“پسرهی احمق!اگه الا با اون دختر بی مصرفم مونده بودی میتونستیم ازش استفاده کنیم!”
"ولی اون اسباب بازی تو نیست!"
“اون اسباب بازی توعه و کنترلش دست ما!“
"خفه شو!تو اصلا درکی از احساسات دخترت داری؟"
صدای اول میخواست جملهای شروع کنه که انگار کسی طلسمی به سمتش پرتاب کرد.
ونوس نیشخند زد،از فکر اینکه کدوم مرگ خوارا اونجان و باز کی رو بدبخت کردن.روی آب ایستاد و از دریاچه اومد بیرون،هوا به ساعت ممنوعه نزدیک میشد و این به معنای اجبار برای برگشت بود.بحظه آخر وقتی داشت میرفت به نظرش اومد چهره متیو رو از جایی که صدا جریان داشت دید؛اما به فکر خودش خندید و اونجا رو ترک کرد.
با کشیدن حوله رو سرش خودشو از مسئولیت هاش راحت کرد و لم داد روی مبل اتاقش.خب اتاق شخصی میتونست از خوبی های هدبوی بودن باشه نه؟
خیلی بهم ریخته بود،در حدی که میشد گفت کاملا ترجیح میداد سیگارشو با خودش تو حموم ببره؛اما خب نمیشد.
درسته ضربه فیزیکی بدی خورده بود،ولی بدترشو از لحاظ روانی خودش به ونوس وارد کرده بود و این باعث میشد روانش بهم بریزه.
درسته،برای جلب توجه ونوس خیلی خودسرانه عمل کرده بود ولی در غیر این صورت میخواست چیکار کنه؟بزاره اون دختر،تا ابد وقتی باهاش حرف میزنه حمله عصبی بهش دست بده؟به هر حال از یه جایی باید راهشو باز میکرد برای نزدیک شدن به اون فرشته و در نهایت؛آروم کردنش؛از تمام اتفاقاتی که براش افتاده.
همینطور به خودش فحش میداد بابت کارایی که کرده تا اینکه در محکم باز شد.
از اونجایی که یکم فالوورا رفته بالاتر و به سی نفر رسیدیممم؛برای شرط ها پنج تا لایک اضافه تر میخوام پس شرطش میشه
15تا لایک
و اینکه اگه به پنجاه تا رسیدیم ده تا پارت از هرچی باشه میدم؛فقط یک روز شاید طول بکشه
- ۶.۱k
- ۱۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط