وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو می

🔹 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم.
مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت: «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟» گفت: «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.» هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید: «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟» گفتم: «شب‌ها نمی‌خوابم.» گفت: «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم: «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.» گفت: «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم، به شرط آنکه بخوابی.»
دیدگاه ها (۱۸)

دوستت دارمآنقدر که .. قلبمبه احترامت می ایستد

دل بی تو درون سینه ام میگنددغم از همه سو راه مرا میبنددامسال...

خودکار بیک ٥٠٠تومان،ولی لاک غلط گیر ٣٠٠٠ تومان!تو این زندگی ...

مجنون از راهی میگذشت. جمعی نماز گذاشته بودند. مجنون از لا به...

You must love me... P8

p⁸جین محکم بغلم کرد و سرمو محکم بوسید🐹 آخخخخخ فداتشمم خندیدی...

Police and lovePt7ویو بعد از جمع کردن و تمیز کردن خونه :جیسو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط