ساعت ها می ایستم و نگاه می کنم؛
تو پیدا نمیشوی.
بین این مردم
بین همهمه ی شهر و صدای ماشین ها
که فرو میروند در عمق شلوغی
تو نیستی
این نبودن تقصیر تو نیست
آنقدر از ماندنت مطمئن بودم که
دستت را آنطور که باید سفت نگرفتم .
لعنت به این پاییز...لعنت به این زمستون ..لعنت به این دنیااای لعنتی که دستای منوتوروازهم جداااااکرد....
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.