خب پارت سومو نوشتم کامنت فراموش نشهههههه
خب پارت سومو نوشتم کامنت فراموش نشهههههه
پارت 3
کریس *
وقتی معلم بعد از کلی فک زدن از کلاس رفت بیرون هدفونو از گوشم در آوردم حتی یه کلمه از حرفاشو نشنیدم.. اصن این کارا به من چه من برای فرار کردن از خانوادم اینجا اومدم وگرنه منو خوندن؟؟پوووف
حوصلم سررفت تصمیم گرفتم برم سربه سر یه دختری بذارم... یه دختری رو صندلی نشسته بود خیلی خوشتیپ به نظر میومد رفتم جلو
-امم سلام
سوزی:سلام
کریس:تو کلاسمی آره؟؟
-فک کنم اره
-باورم نمیشه خوابام بالاخره به واقعیت تبدیل شدن
-کدوم خوابا
رفتم جلو تو صورتش گفتم:
-همونایی که تو دلیل اصلیشونی
-واقعا نمیفهمم چی میگی پسر من باره اوله که میبینمت..قضیه خواب چیه
-اما من تو رو بهتر از خودت میشناسم
وای نقشم داشت میگرفت دختره بدجور هنگ کرده بود رفتم نزدیک نزدیکش صورتمو به صورتش نزدیک کردم که یدفه...
چانی *
داشتم تو حیاط قدم میزدم. حوصلم سررفت جفت هر پسری کلی دختر ریخته بود اما من عین نفرین شده ها تنها راه میرفتم که دیدم یه پسر داره به دختری نزدیک میشه رفتم جلو دیدم...ااااخ اینکه این بچه خرپوله به خاطر این امروز کلی ضایع شدم حالا من اونو ضایع میکنم رفتم جلو و با دااد گفتم
-وااااای اینجاااااا رو سوژه ی هفته جور شد
پسره سریع از جاش پرید و دختره از جاش بلند شد و دوید رفت
کریس:اینجا چه غلطی میکنی ؟؟
چانی:حواسم به جوونای منحرفی مث تو که دختر مردمو اغفال میکنن
-واااااو خسته نباشی کارت خیلی سخته
-اوف روزانه چندتا تور میکنی
-اممم بستگی داره تو چی فکر میکنی؟؟
-معلومه بچه خرپولایی مث تو بایکی یا دوتا راضی نمیشن
-حرف گنده گنده میزنی حرف دهنتو بفهم وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
-هه ترسیدم خدا
اینو گفت و رفت عجب موجودیه فک کنم از فضا پرت شده واقعا ازش ترسیدم نکنه دوتا بادیگارداش بریزن روم دخلمو بیارن
سوزی*
نفس نفس زنان اومدم تو کلاس وای واقعا ترسیده بودم تو اون لحظه بدنم قفل شده بود اخه تاحالا اینقد فاصلم با یه پسر کم نبود...موهامو بهم ریختم و رفتم کنار پنجره یه مدت وایساده بودم که یکی زد رو شونم و گفت
ته یون:چرا اینجا وایسادی
-همینطوری داشتم فکر میکردم
-راستی اسمت چیه
-سوزی
-منم ته یووونم خووووشبختم
سریع پرید بغلم و محکم فشارم داد بعد گفت
-اوه ببخشید زیاده روی کردم اخه من تا حالا دوستی نداشتم
-واقعاااا...خب گذشته ها رو بیخیال از این به بعد من جای اون همه سالا رو پر میکنم هرچی باشه تو منو از دست اون اژدها فراری دادی
-وا...واقعا؟؟؟
-دروغم چیه...ولی چطوری تو با این اخلاقت با کسی دوست نبودی
-من تو کوچیکی مادر و پدرمو از دست دادم و با چانی تو بدترین وضع زندگی کردیم تو همون دوران بچگی شروع به کار کردیم و تمام روز کار کردیم تا هزینمونو جور کنیم...وقتی برای خوشگذرونی نداشتیم
اشک توی چشماش جمع شد واقعا دلم براش میسوخت فهمیدم اومده هنرستان تا بتونه خرجشو دربیاره... تو بغلم گرفتمش و گفتم
-گذشته ها گذشته دیگه به آینده نگاه کن دوست ندارم بی اف افم ناراحت باشه.. اوووکی؟؟؟
-اوووووکی
#myheart-beat
پارت 3
کریس *
وقتی معلم بعد از کلی فک زدن از کلاس رفت بیرون هدفونو از گوشم در آوردم حتی یه کلمه از حرفاشو نشنیدم.. اصن این کارا به من چه من برای فرار کردن از خانوادم اینجا اومدم وگرنه منو خوندن؟؟پوووف
حوصلم سررفت تصمیم گرفتم برم سربه سر یه دختری بذارم... یه دختری رو صندلی نشسته بود خیلی خوشتیپ به نظر میومد رفتم جلو
-امم سلام
سوزی:سلام
کریس:تو کلاسمی آره؟؟
-فک کنم اره
-باورم نمیشه خوابام بالاخره به واقعیت تبدیل شدن
-کدوم خوابا
رفتم جلو تو صورتش گفتم:
-همونایی که تو دلیل اصلیشونی
-واقعا نمیفهمم چی میگی پسر من باره اوله که میبینمت..قضیه خواب چیه
-اما من تو رو بهتر از خودت میشناسم
وای نقشم داشت میگرفت دختره بدجور هنگ کرده بود رفتم نزدیک نزدیکش صورتمو به صورتش نزدیک کردم که یدفه...
چانی *
داشتم تو حیاط قدم میزدم. حوصلم سررفت جفت هر پسری کلی دختر ریخته بود اما من عین نفرین شده ها تنها راه میرفتم که دیدم یه پسر داره به دختری نزدیک میشه رفتم جلو دیدم...ااااخ اینکه این بچه خرپوله به خاطر این امروز کلی ضایع شدم حالا من اونو ضایع میکنم رفتم جلو و با دااد گفتم
-وااااای اینجاااااا رو سوژه ی هفته جور شد
پسره سریع از جاش پرید و دختره از جاش بلند شد و دوید رفت
کریس:اینجا چه غلطی میکنی ؟؟
چانی:حواسم به جوونای منحرفی مث تو که دختر مردمو اغفال میکنن
-واااااو خسته نباشی کارت خیلی سخته
-اوف روزانه چندتا تور میکنی
-اممم بستگی داره تو چی فکر میکنی؟؟
-معلومه بچه خرپولایی مث تو بایکی یا دوتا راضی نمیشن
-حرف گنده گنده میزنی حرف دهنتو بفهم وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
-هه ترسیدم خدا
اینو گفت و رفت عجب موجودیه فک کنم از فضا پرت شده واقعا ازش ترسیدم نکنه دوتا بادیگارداش بریزن روم دخلمو بیارن
سوزی*
نفس نفس زنان اومدم تو کلاس وای واقعا ترسیده بودم تو اون لحظه بدنم قفل شده بود اخه تاحالا اینقد فاصلم با یه پسر کم نبود...موهامو بهم ریختم و رفتم کنار پنجره یه مدت وایساده بودم که یکی زد رو شونم و گفت
ته یون:چرا اینجا وایسادی
-همینطوری داشتم فکر میکردم
-راستی اسمت چیه
-سوزی
-منم ته یووونم خووووشبختم
سریع پرید بغلم و محکم فشارم داد بعد گفت
-اوه ببخشید زیاده روی کردم اخه من تا حالا دوستی نداشتم
-واقعاااا...خب گذشته ها رو بیخیال از این به بعد من جای اون همه سالا رو پر میکنم هرچی باشه تو منو از دست اون اژدها فراری دادی
-وا...واقعا؟؟؟
-دروغم چیه...ولی چطوری تو با این اخلاقت با کسی دوست نبودی
-من تو کوچیکی مادر و پدرمو از دست دادم و با چانی تو بدترین وضع زندگی کردیم تو همون دوران بچگی شروع به کار کردیم و تمام روز کار کردیم تا هزینمونو جور کنیم...وقتی برای خوشگذرونی نداشتیم
اشک توی چشماش جمع شد واقعا دلم براش میسوخت فهمیدم اومده هنرستان تا بتونه خرجشو دربیاره... تو بغلم گرفتمش و گفتم
-گذشته ها گذشته دیگه به آینده نگاه کن دوست ندارم بی اف افم ناراحت باشه.. اوووکی؟؟؟
-اوووووکی
#myheart-beat
۸.۲k
۲۳ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.