مردی در کنار رودخانه ای ایستاده بود . . . .
مردی در کنار رودخانه ای ایستاده بود . . . .
ناگهان صدای فریادی را شنید ،
و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است . . . .
فوراً به آب پرید و او را نجات داد . . . .
اما پیش از آن که نفسی تازه کند ,
فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید . . . .
و دو نفر دیگر را نجات داد . . . . !
اما پیش از این که حالش جا بیاید ,
صدای چهار نفر دیگر را که کمک می خواستند شنید . . . . !
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد ,
که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند . . . .
غافل از این که چند قدمی بالاتر ,
دیوانه ای مردم را یکی یکی به رودخانه می انداخت . . . . !
عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست ،
پرسیدند : کجا میروی . . . . ؟
گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم ,
و با آب جهنم را خاموش کنم . . . .
تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند ,
نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم . . . .
"اگر ز کوی تو بویی به من رساند باد ،
تمام هستی خود را به باد خواهم داد..."
ناگهان صدای فریادی را شنید ،
و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است . . . .
فوراً به آب پرید و او را نجات داد . . . .
اما پیش از آن که نفسی تازه کند ,
فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید . . . .
و دو نفر دیگر را نجات داد . . . . !
اما پیش از این که حالش جا بیاید ,
صدای چهار نفر دیگر را که کمک می خواستند شنید . . . . !
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد ,
که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند . . . .
غافل از این که چند قدمی بالاتر ,
دیوانه ای مردم را یکی یکی به رودخانه می انداخت . . . . !
عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست ،
پرسیدند : کجا میروی . . . . ؟
گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم ,
و با آب جهنم را خاموش کنم . . . .
تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند ,
نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم . . . .
"اگر ز کوی تو بویی به من رساند باد ،
تمام هستی خود را به باد خواهم داد..."
۹۱۴
۱۷ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.