سناریو بی تی اس
سناریو بی تی اس
وقتی ا.ت میمیره و اون میمونه با یه دختر ۱۳ ساله
دختر:اوبا مامان برا چی مردش
نامی:فک کنم فقط خودش میدونست
دختر:دلم براش تنگ شده میخوام برم پیشش
نامی:این حرفو نزن دیگه
دختر:تقصیر من بود مامان مرد😭
جین:بسه کی گفته تقصیر تو بود کسی که کشتش من بودم بس که حرصش دادم
شوگا:مامانت جوری دلش اومد من و تو رو تنها بذاره
دختر:م. م.منم میخوام برم پیشش *گریه و جیغ*
شوگا:آورم باششششش
دختر:چجوری مامانم مرده چجوری آروم باشم *گریه و جیغ*
دختر بس که گریه کرده بود بیهوش شده بود*
هوسوک:من نصف امیدمو از دست دادم نمیخوام تو رو از دست بدم چشاتو باز کن
دختر:اوبا من اگه بمیرم دعوام نمیکنی؟*بیحال*
جیمین:دیگه حرف مرگ نزن
دختر :آخه دلم واس مامان تنگ شده میخوان ببینمش
جیمین:تو حق این کارو نداری اگه کسی که میخواد بمیره منم
ته:دیگه سعی کن گریه نکنی مامانت بر نمیگرده
دختر:ولم کن دیگه با من حرف نزنید من زنده نیستممممم ولم کنیددددددد *جیغ*
ته:بس کن هیچی درست نمیشه با این کارات
دختر:بابا ولم کن تروخدا ولم کن*گریه*
کوک:لب پرتگاه وایساده بود که دخترش دید*
دختر:اوبااااااااااا
اومد سمتش مچ دست پدرشو گرفت*
دختر :اگه تو هم بری من چیکار کنم نه مامان به فکر من بود نه تو تو هم میخوای منو ول کنی بری *گریه*
کوک:اومد کنار دخترش و بقلش کرد*
کوک:ببخشید*بغض*
وقتی ا.ت میمیره و اون میمونه با یه دختر ۱۳ ساله
دختر:اوبا مامان برا چی مردش
نامی:فک کنم فقط خودش میدونست
دختر:دلم براش تنگ شده میخوام برم پیشش
نامی:این حرفو نزن دیگه
دختر:تقصیر من بود مامان مرد😭
جین:بسه کی گفته تقصیر تو بود کسی که کشتش من بودم بس که حرصش دادم
شوگا:مامانت جوری دلش اومد من و تو رو تنها بذاره
دختر:م. م.منم میخوام برم پیشش *گریه و جیغ*
شوگا:آورم باششششش
دختر:چجوری مامانم مرده چجوری آروم باشم *گریه و جیغ*
دختر بس که گریه کرده بود بیهوش شده بود*
هوسوک:من نصف امیدمو از دست دادم نمیخوام تو رو از دست بدم چشاتو باز کن
دختر:اوبا من اگه بمیرم دعوام نمیکنی؟*بیحال*
جیمین:دیگه حرف مرگ نزن
دختر :آخه دلم واس مامان تنگ شده میخوان ببینمش
جیمین:تو حق این کارو نداری اگه کسی که میخواد بمیره منم
ته:دیگه سعی کن گریه نکنی مامانت بر نمیگرده
دختر:ولم کن دیگه با من حرف نزنید من زنده نیستممممم ولم کنیددددددد *جیغ*
ته:بس کن هیچی درست نمیشه با این کارات
دختر:بابا ولم کن تروخدا ولم کن*گریه*
کوک:لب پرتگاه وایساده بود که دخترش دید*
دختر:اوبااااااااااا
اومد سمتش مچ دست پدرشو گرفت*
دختر :اگه تو هم بری من چیکار کنم نه مامان به فکر من بود نه تو تو هم میخوای منو ول کنی بری *گریه*
کوک:اومد کنار دخترش و بقلش کرد*
کوک:ببخشید*بغض*
۴۸۱
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.