داستان زیبای دو رفیق

داستان زیبای دو رفیق  ‌
دو شهید ....


همہ جا معروف شده بودن بہ باهم بودن ؛
تو جبهه حتی اگہ از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواستہ و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم ...!

خبر شهادت علی رو ڪه اوردن ، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت : بچم

اول همه فڪر میڪردن علی رو هم مثل بچش میدونہ بہ خاطر همین داره اینجوری گریہ میڪنہ .

بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی ، تو هنوز زانوهات محڪمہ ، تو باید مادر علی رو دلداری بدی .
همونجوری ڪه های های اشڪ می ریخت گفت :
زانوهای محڪمم ڪجا بود ؟
اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محالہ از هم جدا بشن .

عهد بستن آخہ مادر ...
عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....!

مأمور سپاهی ڪه خبر اورده بود ڪنار دیوار مونده بود و بہ اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشتہ شده بود خیره مونده بود ....
نوشتہ بود شهید سیدمحمد رجبی ...!
دیدگاه ها (۳)

۞[ #سین_مثل_سپاه 💪 ]۞••••🕊🌿◦.|- شھربایدبزندعکس‌تورابرهمہ‌جات...

موندم چجوری حالشو توصیف کنم

بدون تعارف جانم به فدایت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط