داستانی کوتاه و بسیار زیبا

داستانی کوتاه و بسیار زیبا

مردی خسیس تمام دارایی‌ اش را فروخت و طلا خرید

او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت

روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد رهگذری او را دید و پرسید «چه اتفاقی افتاده است؟» مرد حکایت طلاها را بازگو کرد

رهگذر گفت

«این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست

تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»

ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است

چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند
#هنری
دیدگاه ها (۸)

دعا می کنم لبخندهایت از تهِ دل باشد،و غصه هایت سطحی و زود گذ...

زمان کند میگذره وقتی منتظری...زمان تند میگذره وقتی دیرت شده....

مولانامیگویدعزیزانم رانه در قلبم دوست میدارمنه درذهنمچون ممک...

از خدا پرسیدم: چرا وقتی شادمهمه بامن میخندند!ولی وقتی ناراحت...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط