خونه تکونی عید رو شروع کردیم
خونه تکونی عید رو شروع کردیم
نوبت رسید به اتاق من
قرار شد تمیز کردن اتاقم با خودم باشه
همه جا رو مرتب و تمیز کردم
تا این که نوبت به کمد رسید
رفتم رو چهارپایه
درب بالای کمد رو باز کردم
مادرم کلی وسایل به درد نخور اون بالا گذاشته بود
همینجوری داشتم وسایل رو میریختم پایین که بین اون وسایل یه شال پرت شد رو صورتم
همون شالی که عطرش رو بهش زده بود
گفته بود هر وقت دلتنگم شدی و نتونستم بیام ببینمت، این شال رو بغل کن
بو کن، عطر خودم رو بهش زدم
فکر کن که انگار داری منو بغل میکنی
مادرم گفته بود همه وسایلش رو ریخته دور
اما مثل اینکه حواسش به این شال نبود..
انقدر مست عطر شال شدم که چشام رو بستم و از چهار پایه افتادم..
مادرم صدا زد
چی شد؟
افتادی؟
چیزیت نشد؟؟
گفتم نه مادر
نگران نباش چیزی نیست
تو دلم گفتم: مادر جان پسرت خیلی وقته افتاده
آخ مادر نبودی ببینی اون روزی که از چشمش افتادم
قلبم شکست،همه وجودم شکست...
همینجوری که شال دستم بود به این فکر کردم که اون الان داره زندگیشو میکنه
اصلا نمیدونه من کجام ؟
مرده ام؟؟
زنده ام؟؟
چیکار میکنم؟؟
اعصابم خورد شد
شال رو تو یه مشما گذاشتم و از پنجره اتاقم پرت کردم
تو سطل آشغال جلوی در
شروع کردم به پاک کردن شیشه پنجره
یه نگاهم به دستمال و شیشه بود
یه نگاهم به اون پایین و شال توی سطل آشغال
هی خودخوری میکردم
هی میگفتم برم بردارمش
هی منصرف میشدم
شیشه رو دستمال میکشیدم
لک روی شیشه نمیرفت
هی میکشیدم و میکشیدم
آخرش فهمیدم اون لک نیست،اشک تو چشام جمع شده بود تار میدیدم..
دیگه حوالی ساعت ده شده بود
ماشین شهرداری اومد و داشت سطلای آشغال رو خالی میکرد
طاقت نیاوردم
دوئیدم سمت پایین
آقااااااا
آقااااااااااا
آقااااااا
اون مشما رو برندار
اشتباه گذاشتیم
مشما رو از پاکبان شهرداری گرفتم و رفتم به سمت پارک
مشما رو باز کردم
شال رو درآوردم
سیگارم رو روشن کردم
هی بو کردم و اشک ریختم
هی بو کردم و سیگار کشیدم
هی بو کردم و جان دادم
هی بو کردم و ....:)
https://harfeto.timefriend.net/16163275311268
نوبت رسید به اتاق من
قرار شد تمیز کردن اتاقم با خودم باشه
همه جا رو مرتب و تمیز کردم
تا این که نوبت به کمد رسید
رفتم رو چهارپایه
درب بالای کمد رو باز کردم
مادرم کلی وسایل به درد نخور اون بالا گذاشته بود
همینجوری داشتم وسایل رو میریختم پایین که بین اون وسایل یه شال پرت شد رو صورتم
همون شالی که عطرش رو بهش زده بود
گفته بود هر وقت دلتنگم شدی و نتونستم بیام ببینمت، این شال رو بغل کن
بو کن، عطر خودم رو بهش زدم
فکر کن که انگار داری منو بغل میکنی
مادرم گفته بود همه وسایلش رو ریخته دور
اما مثل اینکه حواسش به این شال نبود..
انقدر مست عطر شال شدم که چشام رو بستم و از چهار پایه افتادم..
مادرم صدا زد
چی شد؟
افتادی؟
چیزیت نشد؟؟
گفتم نه مادر
نگران نباش چیزی نیست
تو دلم گفتم: مادر جان پسرت خیلی وقته افتاده
آخ مادر نبودی ببینی اون روزی که از چشمش افتادم
قلبم شکست،همه وجودم شکست...
همینجوری که شال دستم بود به این فکر کردم که اون الان داره زندگیشو میکنه
اصلا نمیدونه من کجام ؟
مرده ام؟؟
زنده ام؟؟
چیکار میکنم؟؟
اعصابم خورد شد
شال رو تو یه مشما گذاشتم و از پنجره اتاقم پرت کردم
تو سطل آشغال جلوی در
شروع کردم به پاک کردن شیشه پنجره
یه نگاهم به دستمال و شیشه بود
یه نگاهم به اون پایین و شال توی سطل آشغال
هی خودخوری میکردم
هی میگفتم برم بردارمش
هی منصرف میشدم
شیشه رو دستمال میکشیدم
لک روی شیشه نمیرفت
هی میکشیدم و میکشیدم
آخرش فهمیدم اون لک نیست،اشک تو چشام جمع شده بود تار میدیدم..
دیگه حوالی ساعت ده شده بود
ماشین شهرداری اومد و داشت سطلای آشغال رو خالی میکرد
طاقت نیاوردم
دوئیدم سمت پایین
آقااااااا
آقااااااااااا
آقااااااا
اون مشما رو برندار
اشتباه گذاشتیم
مشما رو از پاکبان شهرداری گرفتم و رفتم به سمت پارک
مشما رو باز کردم
شال رو درآوردم
سیگارم رو روشن کردم
هی بو کردم و اشک ریختم
هی بو کردم و سیگار کشیدم
هی بو کردم و جان دادم
هی بو کردم و ....:)
https://harfeto.timefriend.net/16163275311268
۲۷.۳k
۱۶ فروردین ۱۴۰۰