پارت ۸۹
#پارت_۸۹
یه تیکه از لباسم رو پاره کردم و بستمشو محکمش کردم جایی که گلوله خورده بود...تا زیاد خون ازش نره
آنارو گزاشتم رو صندلی های عقب و خودم پشت رول نشستم...آهی هم کنارم..
گازشو دادم و با تمام سرعت به سمت بیمارستان رفتم...
نمیفهمیدم دارم چطور رانندگی میکنم...حتی چند بار نزدیک بود تصادف کنیم...خدایا..
به انا از تو آینه نگاه کردم....ناله میکرد...
خدایا خودت برام نگهش دار...من بدون اون نمیتونم...
رسیدیم بیمارستان....بدو لندش کردم و تا تو راهرو دویدم...
-پرستار...پرستــــــار..
پرستارا بدو اومدن....میخواستن چیزی بگن که وقتی انارو تو بغلم دیدن ساکت شدن...
-زود باشید دکتر پاکان رو صداکنید...تیر خورده تو کمرش و خون زیادی رفته ازش...
رو تخت گزاشتنش و بردنش سمت اتاق عمل... نمیتونستم خودم عملش کنم...اگر این وسط احساساتم فوران کنه..نمیتونم...
دکتر پاکان اومد بره سمت اتاق عمل که با دیدن من راهشو سمتم کج کرد...
برام حکم پدر رو داشت...
-چیشده پسرم...گفتن تو این دختر رو اوردی؟؟
حس میکردم بغض گلوم رو بسته...
-دکتر تروخدا نجاتش بدید...اون...بدون اون نمیتونم..
مهربون نگاهم کرد و پدرانه دستشو گزاشت رو شونم..
-امیدت به خدا باشه پسرم...منم تمام تلاشم رو میکنم...تو هم دعا کن..
رفت داخل اتاق عمل...خدایا...انارو دیگه ازم نگیر..هرکسی رو که داشتم ازم گرفتی...این دخترو نگیر دیگه....
یه ساعت گذشت اهی برام ابمیوه میاورد اما من هیچی بهم نمیخورد....
یه پرستار اومد بیرون...سریع رفتم سمتش..
-چیشد..حالش خوبه..
-متاستفانه خون زیادی ازش رفته...امیدتون به خدا باشه...
یاد انا افتادم که همیشه نماز میخوند...
بلند شدم و به سمت روشور ها راهمو کج کردم...بعد از وضو رفتم نمازخونه و به سمت قبله ایستادم..
تو نمازم...بعد از مدت ها گریه کردم...اشک ریختم..از خدا طلب امرزش کردم...ازش خواستم کسی رو که شده همه دنیام..زدگیم نجات بده...بهش قول دادم..همیشه نمازمو بخونم...با خدا آنا میخونم...فقط بهم برشگردونه...
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون..منو اهی دوتامون رفتیم سمتش..
-چیشد اقای دکتر...
نگاهم که به چشمای اشکیش افتاد..پاهام سست شدن...
-متاستفم...خون زیادی ازش رفته بود...ما تمام تلاشمون رو کردیم...اما....نتونستیم...نتونستیم برشگردونیم...غم اخرت باشه...
روی دوزانو افتادم...اشکام ریختن...برای من هیچوقت غم اخری وجود نداره...
بلند شدم میکوبیدم به در و دیوار...با مشت...فریاد میزنم رو به اسمون..
-من ازت درخواست کردم...التماست کردم این دخترو به من برگردونی....خدااااااااا....چرا اونو ازم گرفتیییی..چرااا اووون...خداااااا #حقیقت_رویایی💕
.....همه کــــــامنت.....هرکی میخونه نظر یادش نره
یه تیکه از لباسم رو پاره کردم و بستمشو محکمش کردم جایی که گلوله خورده بود...تا زیاد خون ازش نره
آنارو گزاشتم رو صندلی های عقب و خودم پشت رول نشستم...آهی هم کنارم..
گازشو دادم و با تمام سرعت به سمت بیمارستان رفتم...
نمیفهمیدم دارم چطور رانندگی میکنم...حتی چند بار نزدیک بود تصادف کنیم...خدایا..
به انا از تو آینه نگاه کردم....ناله میکرد...
خدایا خودت برام نگهش دار...من بدون اون نمیتونم...
رسیدیم بیمارستان....بدو لندش کردم و تا تو راهرو دویدم...
-پرستار...پرستــــــار..
پرستارا بدو اومدن....میخواستن چیزی بگن که وقتی انارو تو بغلم دیدن ساکت شدن...
-زود باشید دکتر پاکان رو صداکنید...تیر خورده تو کمرش و خون زیادی رفته ازش...
رو تخت گزاشتنش و بردنش سمت اتاق عمل... نمیتونستم خودم عملش کنم...اگر این وسط احساساتم فوران کنه..نمیتونم...
دکتر پاکان اومد بره سمت اتاق عمل که با دیدن من راهشو سمتم کج کرد...
برام حکم پدر رو داشت...
-چیشده پسرم...گفتن تو این دختر رو اوردی؟؟
حس میکردم بغض گلوم رو بسته...
-دکتر تروخدا نجاتش بدید...اون...بدون اون نمیتونم..
مهربون نگاهم کرد و پدرانه دستشو گزاشت رو شونم..
-امیدت به خدا باشه پسرم...منم تمام تلاشم رو میکنم...تو هم دعا کن..
رفت داخل اتاق عمل...خدایا...انارو دیگه ازم نگیر..هرکسی رو که داشتم ازم گرفتی...این دخترو نگیر دیگه....
یه ساعت گذشت اهی برام ابمیوه میاورد اما من هیچی بهم نمیخورد....
یه پرستار اومد بیرون...سریع رفتم سمتش..
-چیشد..حالش خوبه..
-متاستفانه خون زیادی ازش رفته...امیدتون به خدا باشه...
یاد انا افتادم که همیشه نماز میخوند...
بلند شدم و به سمت روشور ها راهمو کج کردم...بعد از وضو رفتم نمازخونه و به سمت قبله ایستادم..
تو نمازم...بعد از مدت ها گریه کردم...اشک ریختم..از خدا طلب امرزش کردم...ازش خواستم کسی رو که شده همه دنیام..زدگیم نجات بده...بهش قول دادم..همیشه نمازمو بخونم...با خدا آنا میخونم...فقط بهم برشگردونه...
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون..منو اهی دوتامون رفتیم سمتش..
-چیشد اقای دکتر...
نگاهم که به چشمای اشکیش افتاد..پاهام سست شدن...
-متاستفم...خون زیادی ازش رفته بود...ما تمام تلاشمون رو کردیم...اما....نتونستیم...نتونستیم برشگردونیم...غم اخرت باشه...
روی دوزانو افتادم...اشکام ریختن...برای من هیچوقت غم اخری وجود نداره...
بلند شدم میکوبیدم به در و دیوار...با مشت...فریاد میزنم رو به اسمون..
-من ازت درخواست کردم...التماست کردم این دخترو به من برگردونی....خدااااااااا....چرا اونو ازم گرفتیییی..چرااا اووون...خداااااا #حقیقت_رویایی💕
.....همه کــــــامنت.....هرکی میخونه نظر یادش نره
۱۰.۳k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.