فیک تهیونگ ( اعذاب عشق)پارت۲۵
حس بدی داشتم آروم و قرار نداشتم همش کنار تخت بابام قدم رو میرفتم که بابام گفت : پسرم خوبی ؟
گفتم: بابا راستش یکم حالم خوب نیست
گفت: برو با ا/ت صحبت کن شاید یکم از حس بدت کم شد
راست میگفت باید باهاش حرف بزنم
از بیمارستان زدم بیرون سوار ماشین شدم هر چقدر بهش زنگ زدم جواب نمیداد مجبور شدم برم خونش زنگ رو زدم که جینا باز کرد با تعجب گفت : تهیونگ اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : ببخشید این وقت شب اما باید با ا/ت صحبت کنم
گفت : تهیونگ راستش ا/ت یه ساعتی میشه از خونه زده بیرون تا الان نه به گوشیش جواب میده نه به پیاما میترسم بلایی سرش اومده باشه
به ساعتم نگاه کردم ساعت ۱۲ شبه یعنی کجا رفته
جونگ هیون اومد جلوی در و گفت : تهیونگ از ا/ت خبری نداری ؟
گفتم : نه منم اومده بودم اونو ببینم
صدای پیام گوشیم اومد پیام رو باز کردم شمارهای که سیو نکرده بودم یه عکس فرستاده بود برام بازش کردم ا/ت بود با لباس خواب..
کوپ کردم جینا گوشی رو ازم گرفت و با دیدنش دستش رو گذاشت روی دهنش
میکشتم هرکسی که همچین کاری با عشق من کرده بود فرقی نمیکرد کی باشه
از زبان ا/ت
رسیدم به یه ویلای بزرگ و زیبا .
همین که رفتم داخل با یه مرد خوشگل و خوشتیپ برخورد کردم خودش شلوار جین سیاه به همراه پیراهن دکمه دار سیاه تنش بود اطرافشم نگهبان هاش جمع بودن
گفتم : شما کی هستید ؟
نگاهی بهم کرد و گفت : به به پارک ا/ت خوش اومدی
گفتم : تو اسم منو از کجا میدونی
اومد نزدیکم دستش رو گذاشت زیر چونم و گفت : خوشگلم آروم باش
دستش رو پس زدم و گفتم : منو سرهکار گذاشتی نه با اسم خواهرم منو کشوندی اینجا من تو رو نمیشناسم و خبری هم از خواهرم نیست پس میرم
برگشتم که برم نگهبانا جلوم رو گرفتن
صدای همون مرد از پشتم اومد که گفت : نه خوشگلم تو به راحتی اومدی اما به راحتی نمیتونی بری
برگشتم سمتش و گفتم : یعنی چی؟
نگهبانا از بازو هام گرفتن و بردنم همش تقلا میکردم اما فایده ای نداشت یه آمپول بهم تزریق کردن که بلافاصله بیهوشم کرد ...
وقتی به هوش اومدم سر درد داشتم حس سبکی داشتم متوجه شدم روی تخت هستم با ترس به خودم نگاه کردم که یه لباس خواب تنم بود
موهام سیخ شدن نکنه کاری کرده هیچ جام که درد نمیکنه شکمم هم حالش خوبه پس چرا اینجوریَم من
اشکم داشت در میومد از تخت اومدم پایین که در باز شد
دیدگاه ها (۱۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.