باید امشب در کنارت محشری بر پا کنم

باید امشب در کنارت محشری بر پا کنم
با شراب عشق تو صد عقده دل وا کنم

ساز خود را کوک کن با نغمه دلدادگی
تا رها گردد دلم از سردی و بیگانگی

مست مستم کن به افسون نگاه روشنت
تا بچینم غنچه مهر وصفا از گلشنت

خسته ام از روزگار و نامرای های آن
دست من گیر و بکش نازم بمان تا پای جان

عشق تو چون هدیه ای از آسمانها بهر من
میدهم از بهر عشقت بی محابا جان وتن

روز اول گفته بودم عشق ما بی حاصل است
بهر ما ناکامی ودرد و سراپا مشکل است

یا بمان و عشق خودرا کن نثار هستیم
یا بروتا کم شود شور و این سرمستیم
شعروشراب
دیدگاه ها (۲)

.وابستگی بدترین اتفاق دنیاست وقتی که من دوست دارم که بمانیام...

خبرت خرابتر کرد جراحت جداییچو خیال آب روشن که به تشنگان نمای...

کس چنین روی نداردتو مگر حورِ بهشتی...؟

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط