داستان حواسمانباشد
#داستان - #حواسمان_باشد:
پسر کوچولوی خواهرم از من بیسکویت خواست.
گفتم: «امروز مىخرم.»
[وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.] دوید جلو و پرسید: «دایی بیسکویت کو؟»
گفتم: «یادم رفت.»
شروع کردو گفت: «دایی بَده، دایی بده.»
بغلش کردمو گفتم: «دایی جان! دوستت دارم.»
گفت: «بیسکویت کو؟»
فهمیدم دوستى بدون عمل را بچّهی سهساله هم قبول نهدارد.
• چهگونه ما میگوییم خدا و رسول و اهل بیت و شهدا را دوست داریم، امّا در عمل کوتاهى میکنیم.
پسر کوچولوی خواهرم از من بیسکویت خواست.
گفتم: «امروز مىخرم.»
[وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.] دوید جلو و پرسید: «دایی بیسکویت کو؟»
گفتم: «یادم رفت.»
شروع کردو گفت: «دایی بَده، دایی بده.»
بغلش کردمو گفتم: «دایی جان! دوستت دارم.»
گفت: «بیسکویت کو؟»
فهمیدم دوستى بدون عمل را بچّهی سهساله هم قبول نهدارد.
• چهگونه ما میگوییم خدا و رسول و اهل بیت و شهدا را دوست داریم، امّا در عمل کوتاهى میکنیم.
- ۸۸۳
- ۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط