داستانکوتاه

#داستان_کوتاه

مرد جواني كه مي خواست راه موفقيت را طي كند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا يك سال به هر كس كه به تو حمله كرد و دشنام داد ، پول بده به مدت يك سال هر كس به جوان حمله مي كرد. جوان به او پول مي داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدي را بياموزد.

استاد گفت: به شهر برو و برايم غذا بخر.

همين كه مرد رفت استاد خود را به شكل يك گدا درآورد و از راه ميانبر كنار دروازه شهر رفت.

وقتي مرد جوان رسيد ، استاد شروع كرد به توهين كردن به او.

جوان به گدا گفت: عالي است! يك سال مجبور بودم به هر كس كه به من توهين مي كرد پول بدهم ، اما حالا مي توانم مجاني فحش بشنوم ، بدون آنكه پولي خرج بكنم.

استاد وقتي صحبت جوان را شنيد خود را به او نشان داد و گفت: براي گام بعدي آماده اي چون ياد گرفتي به روي مشكلات بخندي.
دیدگاه ها (۰)

🍂🌺🍂شازده کوچولو چه قشنگ میگه:گل من گاهی بداخلاق و کم حوصله و...

کاش می شدچشم خود با آب توبه شستشو دادتا که شایدلایق دیدار رو...

❣تو مرا می فهمیمن تورا می خواهم💞و همین ساده ترین قصه یک انسا...

🌱گاه باید رویید در کنارِ چشمهدر شکافِ یک سنگ !به امید فرداها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط