داستان زیبای توسل به حضرت زهرا
✨﷽✨يكى از طلاب نقل مى كرد:
كه در اوائل دوران طلبگى از نظر مالى خيلى در مضيقه بودم با قرض هايى كه از رفقا كرديم منزلى در حوالى اصفهان تهيه كردم.
يكى از كسانيكه از او قرض گرفته بودم بعد از يكى دو ماه به در خانه آمد و گفت:
تا فردا پولم را مى خواهم، به هر شكلى كه هست پولم راتهيه كن. من كه هيچ راهى برايم ميّسر نبود، گفتم اگر ممكن است چند روز صبر كن.
گفت: پولم را احتياج دارم و نمى توانم صبر كنم.
بعد آمدم توى منزل، نگران و مضطرب که خدايا چه كنم، اتفاقا فرداى آن روز، امتحان درسى هم داشتم مى بايستى تمام شب را درس مى خواندم، ولى فشار روحى مرا از مطالعه باز داشت، تصميم گرفتم كه آخر شب كه همسر و بچه هايم خواب رفتند. استغاثه اى به مادرم زهراى مرضيه عليهاالسلام كنم و نماز آنحضرت را بخوانم تا شايد فرجى برسد نمى خواستم توى اين زمينه به كسى مراجعه كنم ولى خستگى مطالعه، سبب شد كه روى كتاب خوابم برد، صبح بيدار شدم در حالى كه بجز نيت توسل به حضرت زهرا عليهاالسلام كارى انجام نداده بودم.
صبح كه به مدرسه نيم آور آمدم ، حضرت آيت الله امامى در مَدرَس مدرسه نيم آور در طرف شمالى مشغول تدريس به شاگردان بودند.
وسط درس به من نگاهى كردند و فرمودند: فلانى من با تو كارى دارم. بعد از تمام شدن درس ، به حجره خودشان رفتند و برگشتند و يك نامه اى به دست من دادند، من كمى آن طرف تر به نامه كه نگاه كردم ديدم بالاى آن نوشته كتابخانه الزهرا)عليهاالسلام ، و در آن نامه خطاب به صندوق قرض الحسنه امام حسين (علیه السلام) نوشته شده بود، مبلغ ده هزار تومان به آقاى فلانى بدهيد. آن مبلغ در آن زمان خيلى بود اشكم سرازير شد و متحير ماندم . من كه به ايشان سابقه خيلى نداشتم چطور همان مبلغ مورد نياز مرا حواله كردند و مشكل من بانامه اى با آرم كتابخانه حضرت زهراسلام الله عليها برطرف شد.
منبع📚:برگرفته از داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
*
كه در اوائل دوران طلبگى از نظر مالى خيلى در مضيقه بودم با قرض هايى كه از رفقا كرديم منزلى در حوالى اصفهان تهيه كردم.
يكى از كسانيكه از او قرض گرفته بودم بعد از يكى دو ماه به در خانه آمد و گفت:
تا فردا پولم را مى خواهم، به هر شكلى كه هست پولم راتهيه كن. من كه هيچ راهى برايم ميّسر نبود، گفتم اگر ممكن است چند روز صبر كن.
گفت: پولم را احتياج دارم و نمى توانم صبر كنم.
بعد آمدم توى منزل، نگران و مضطرب که خدايا چه كنم، اتفاقا فرداى آن روز، امتحان درسى هم داشتم مى بايستى تمام شب را درس مى خواندم، ولى فشار روحى مرا از مطالعه باز داشت، تصميم گرفتم كه آخر شب كه همسر و بچه هايم خواب رفتند. استغاثه اى به مادرم زهراى مرضيه عليهاالسلام كنم و نماز آنحضرت را بخوانم تا شايد فرجى برسد نمى خواستم توى اين زمينه به كسى مراجعه كنم ولى خستگى مطالعه، سبب شد كه روى كتاب خوابم برد، صبح بيدار شدم در حالى كه بجز نيت توسل به حضرت زهرا عليهاالسلام كارى انجام نداده بودم.
صبح كه به مدرسه نيم آور آمدم ، حضرت آيت الله امامى در مَدرَس مدرسه نيم آور در طرف شمالى مشغول تدريس به شاگردان بودند.
وسط درس به من نگاهى كردند و فرمودند: فلانى من با تو كارى دارم. بعد از تمام شدن درس ، به حجره خودشان رفتند و برگشتند و يك نامه اى به دست من دادند، من كمى آن طرف تر به نامه كه نگاه كردم ديدم بالاى آن نوشته كتابخانه الزهرا)عليهاالسلام ، و در آن نامه خطاب به صندوق قرض الحسنه امام حسين (علیه السلام) نوشته شده بود، مبلغ ده هزار تومان به آقاى فلانى بدهيد. آن مبلغ در آن زمان خيلى بود اشكم سرازير شد و متحير ماندم . من كه به ايشان سابقه خيلى نداشتم چطور همان مبلغ مورد نياز مرا حواله كردند و مشكل من بانامه اى با آرم كتابخانه حضرت زهراسلام الله عليها برطرف شد.
منبع📚:برگرفته از داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
*
۲.۴k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳