شب سردى است و من افسرده
شب سردى است و من افسرده
راه دورى است و پايى خسته
تيرگى هست و چراغى مرده.
ميكنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها.
سايه اى از سر ديوار گذشت،
غمى افزود مرا بر غمها.
فكر تاريكى و اين ويرانى
بى خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهانى
نيست رنگى كه بگويد بامن
اندكى صبر، سحر نزديك است.
هردم اين بانگ برآرم از دل:
واى، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اى كو كه به دل انگيزم؟
قطره اى كو كه به دريا ريزم؟
صخره اى كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمى غمناك است.
"هشت كتاب" "سهراب سپهرى"
راه دورى است و پايى خسته
تيرگى هست و چراغى مرده.
ميكنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها.
سايه اى از سر ديوار گذشت،
غمى افزود مرا بر غمها.
فكر تاريكى و اين ويرانى
بى خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهانى
نيست رنگى كه بگويد بامن
اندكى صبر، سحر نزديك است.
هردم اين بانگ برآرم از دل:
واى، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اى كو كه به دل انگيزم؟
قطره اى كو كه به دريا ريزم؟
صخره اى كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمى غمناك است.
"هشت كتاب" "سهراب سپهرى"
۷۳۸
۲۸ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.