از مرگ عاطفه با زمستان هم آغوشم

از مرگ عاطفه با زمستان هم آغوشم
شبها به تن لباس تنهایی می پوشم

حرفها را به قالب شعر می بلعم
هر روز از زهر کلام عشق می نوشم...

از درد حرف، کشیده می شوم تا اوج
صدها کنایه است خاک خورده بر دوشم

یک جرعه غم برای خلوتم کافیست
تا صدهزار فکر برخيزند از هوشم...

اینجا به وسعت عالم دلم خالیست
این روزها با زخمهای درد، می جوشم

از بس مرا به درون غمش کشاند
فکر میکنم بگویم در خود فرو رفته و خاموشم

راستی چه شد اعتبار آدمیزاده؟!
از فکر این نوع جنس بشر، من فراموشم...

می آید و می بیند غم و اندوه بسیار را
اینجاست که او گوید: با دیگری مدهوشم...

آهسته صبا، سخن ها به غم نشست
او گفت و رفت و منم که به غم هم آغوشم.. 🌼🌸
دیدگاه ها (۰)

⭕️ ویژه/ ماشین عملیات روانی ۸۲۰۰ و سنتکام فعال شد؛ پمپاژ ترس...

سلام و درودامروز خبرگزاری ها رو پر کردن که مرحله پنجم کالابر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط