قسمت اول
قسمت اول
سریال زندگی ترسناک
سلام من ماریا هستم
من :یک شب داشتم از مدرسه داشتم مییومدم که دیدم همه ی دوستام تو حیاط مدرسه حلقه زدن دور چیزی
دوستم النا:وای خدا خیلی عجیبه
من :چی شده النا
النا :بدو بیا اینو ببین
*منم با سرعت رفتم و دیدم دوستم افتاده زمین بعد بیهوش شده
من :بلندش کنین ببریدش بیمارستان
*همه بلند شدیم دوستم النا رفته بود به خانم مدیر بگه ولی چون شب بود کسی نبود اونجا نبود
النا : تو دفتر کسی نبود ولی صدای رد پا میومد
*همه شکه شدند بعد سریع دوستم مهسا رو بلند کردیم و بردیم بیمارستان
فردا مهسا رو دیدم که حالش خیلی خوب بود
من :سلام مهسا دیشب که بیهوش شدی حالت از چی بد بود
مهسا:من! من بیهوش نشدم رفتم خونه خوابیدم
من تعجب کرده بودم چون چیزی یادش نبود
معلم :خب بچه ها اینم زنگ اخر خب ریاضی ها رو بیارید
همه اوردن تقریبا شب شده بود حس کردم یکه تو مدرسه داره منو تعقیب میکنه برا همین دویدم صدای پا بیشتر و بیشتر میشد والی کسی پشتم نبود
منو یکی صدا زد ولی کسی نبود اونجا
فردا صبح
همه اومده بودن جز مهسا دوستم
معلم:خب بچه ها حضور غیاب میکنیم
....................
معلم :خب آخری مهسا
النا :خانم اجازه مهسا غایبه
معلم :ام خب باشه با مادر پدرش صحبت میکنم
من و دوستم النا زنگ تفریح رفتیم حیاط ولی دیدم مهسا اونجا بود بعد به النا گفتم ولی اون گفت خل شدم اشتباه میبینم
شب که رفتیم یک مارو گرفت بعد..
حمایت یادت نره لایک تا ۱۰ برسه پارت بعدی میزارمممم💖💖💖💖
سریال زندگی ترسناک
سلام من ماریا هستم
من :یک شب داشتم از مدرسه داشتم مییومدم که دیدم همه ی دوستام تو حیاط مدرسه حلقه زدن دور چیزی
دوستم النا:وای خدا خیلی عجیبه
من :چی شده النا
النا :بدو بیا اینو ببین
*منم با سرعت رفتم و دیدم دوستم افتاده زمین بعد بیهوش شده
من :بلندش کنین ببریدش بیمارستان
*همه بلند شدیم دوستم النا رفته بود به خانم مدیر بگه ولی چون شب بود کسی نبود اونجا نبود
النا : تو دفتر کسی نبود ولی صدای رد پا میومد
*همه شکه شدند بعد سریع دوستم مهسا رو بلند کردیم و بردیم بیمارستان
فردا مهسا رو دیدم که حالش خیلی خوب بود
من :سلام مهسا دیشب که بیهوش شدی حالت از چی بد بود
مهسا:من! من بیهوش نشدم رفتم خونه خوابیدم
من تعجب کرده بودم چون چیزی یادش نبود
معلم :خب بچه ها اینم زنگ اخر خب ریاضی ها رو بیارید
همه اوردن تقریبا شب شده بود حس کردم یکه تو مدرسه داره منو تعقیب میکنه برا همین دویدم صدای پا بیشتر و بیشتر میشد والی کسی پشتم نبود
منو یکی صدا زد ولی کسی نبود اونجا
فردا صبح
همه اومده بودن جز مهسا دوستم
معلم:خب بچه ها حضور غیاب میکنیم
....................
معلم :خب آخری مهسا
النا :خانم اجازه مهسا غایبه
معلم :ام خب باشه با مادر پدرش صحبت میکنم
من و دوستم النا زنگ تفریح رفتیم حیاط ولی دیدم مهسا اونجا بود بعد به النا گفتم ولی اون گفت خل شدم اشتباه میبینم
شب که رفتیم یک مارو گرفت بعد..
حمایت یادت نره لایک تا ۱۰ برسه پارت بعدی میزارمممم💖💖💖💖
۸.۹k
۱۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.