شاهنامه ۱۲۷ خسروپرویز
#شاهنامه #۱۲۷ #خسروپرویز
پادشاهی خسروپرویز سیوهشت سال بود . وقتی خسرو ازکودتا درباریان مطلع شد روانه پایتخت گشت و بر تخت نشست شبانگاه خسرو به نزد پدر رفت و به پایش افتاد : اکنون هرچه بگویی اطاعت میکنم . فقط صبر کن تا از شر بهرام راحت شویم وقتی بهرام از جریان به تخت نشستن خسرو مطلع شد سپاهی را آماده نبرد با او کرد . خسرو نیز کسانی را فرستاد تا از وضعیت بهرام خبر بیاورند . خبر آوردند که بهرام همیشه در هر جا که باشد سپاهیان با او هستندخسرو و سپاهیانش آماده نبرد بودند . بهرام و خسرو در برابر هم رسیدند . گردوی بهعنوان راهنما در جلوی خسرو قرار داشت خسرو گفت چه کسی بهرام چوبین را میشناسد . گردوی گفت : همان مردی که سوار بر اسب ابلق است با قبای سپید و حمایل سیاه .خسرو گفت :در او اثری از فرمانبرداری نمیبینم . بااینحال شاه به جلوی سپاه رفت و گفت : ای مرد سرافراز چگونه کارت به نبرد کشید ؟ تو زیور تاجوتخت هستی . دست از این جنگ بردار .بهرام روی اسب کرنشی کرد و گفت : من از وضع خودم راضیم . بهزودی تورا میکشم ایرانیان با پادشاهی من موافقند و میخواهند ریشه تو را بکنند .
خسرو فهمید صحبت بی فایده است پس از اسب پیاده شد و تاج از سر برداشت و بهسوی یزدان رو کرد و گفت : ای خداوند دادگر امیدم به توست . سپاه مرا پیروز دار و مگذار تاجوتخت به دست این فرد بیفتد
بهرام بهسوی لشگر رفت . از آنسو خسرو سران لشگر را فراخواند و با آنها به مشورت پرداخت و گفت : با بهرام صحبت کردم و در سخنانش خرد و عقل ندیدم
. اگر مرا یاری کنید شبانه به او حمله میبریم . بزرگان سپاه پذیرفتند اما در ظاهر . وقتی بهرام از طریق جاسوسان فهمید که دل لشگریان خسرو با اوست آنها را آماده شبیخون کرد . جنگی سخت و طولانی درگرفت . از آنسو بهرام در حال جنگ به خسرو رسید و باهم جنگیدند تا خورشید غروب کرد . خسرو به گستهم گفت : کسی در این جنگ با ما نیست حال که تنها هستیم دیگر جای درنگ نیست. بهرام دوباره حمله برد و خسرو هم کمان را گرفت و بهسوی او و لشگریانش باران تیر بارید و تیری هم به اسب بهرام زد که او از اسب به زمین افتاد و سپس خسرو از نهروان گذشت و بهسوی تیسفون فرار کرد . خسرو به نزد پدر رفت و گفت : این پهلوان برگزیده تو پندپذیر نبود بنابراین جنگ درگرفت و سپاهیان از من برگشتند و بهسوی بهرام رفتند و من ناچار به فرار شدم . حالا چارهای جز استفاده از تازیان ندارم .هرمزد گفت : این راهش نیست . تازیان یاور تو نیستند و تو را دشمن میدانند . بهتر است که به روم بروی و از قیصر کمک بخواهی . در همین موقع خبر رسید که بهرام نزدیک میشود بنابراین خسرو با تعدادی از یارانش بهسوی روم فرار کرد
@hakimtoosi
پادشاهی خسروپرویز سیوهشت سال بود . وقتی خسرو ازکودتا درباریان مطلع شد روانه پایتخت گشت و بر تخت نشست شبانگاه خسرو به نزد پدر رفت و به پایش افتاد : اکنون هرچه بگویی اطاعت میکنم . فقط صبر کن تا از شر بهرام راحت شویم وقتی بهرام از جریان به تخت نشستن خسرو مطلع شد سپاهی را آماده نبرد با او کرد . خسرو نیز کسانی را فرستاد تا از وضعیت بهرام خبر بیاورند . خبر آوردند که بهرام همیشه در هر جا که باشد سپاهیان با او هستندخسرو و سپاهیانش آماده نبرد بودند . بهرام و خسرو در برابر هم رسیدند . گردوی بهعنوان راهنما در جلوی خسرو قرار داشت خسرو گفت چه کسی بهرام چوبین را میشناسد . گردوی گفت : همان مردی که سوار بر اسب ابلق است با قبای سپید و حمایل سیاه .خسرو گفت :در او اثری از فرمانبرداری نمیبینم . بااینحال شاه به جلوی سپاه رفت و گفت : ای مرد سرافراز چگونه کارت به نبرد کشید ؟ تو زیور تاجوتخت هستی . دست از این جنگ بردار .بهرام روی اسب کرنشی کرد و گفت : من از وضع خودم راضیم . بهزودی تورا میکشم ایرانیان با پادشاهی من موافقند و میخواهند ریشه تو را بکنند .
خسرو فهمید صحبت بی فایده است پس از اسب پیاده شد و تاج از سر برداشت و بهسوی یزدان رو کرد و گفت : ای خداوند دادگر امیدم به توست . سپاه مرا پیروز دار و مگذار تاجوتخت به دست این فرد بیفتد
بهرام بهسوی لشگر رفت . از آنسو خسرو سران لشگر را فراخواند و با آنها به مشورت پرداخت و گفت : با بهرام صحبت کردم و در سخنانش خرد و عقل ندیدم
. اگر مرا یاری کنید شبانه به او حمله میبریم . بزرگان سپاه پذیرفتند اما در ظاهر . وقتی بهرام از طریق جاسوسان فهمید که دل لشگریان خسرو با اوست آنها را آماده شبیخون کرد . جنگی سخت و طولانی درگرفت . از آنسو بهرام در حال جنگ به خسرو رسید و باهم جنگیدند تا خورشید غروب کرد . خسرو به گستهم گفت : کسی در این جنگ با ما نیست حال که تنها هستیم دیگر جای درنگ نیست. بهرام دوباره حمله برد و خسرو هم کمان را گرفت و بهسوی او و لشگریانش باران تیر بارید و تیری هم به اسب بهرام زد که او از اسب به زمین افتاد و سپس خسرو از نهروان گذشت و بهسوی تیسفون فرار کرد . خسرو به نزد پدر رفت و گفت : این پهلوان برگزیده تو پندپذیر نبود بنابراین جنگ درگرفت و سپاهیان از من برگشتند و بهسوی بهرام رفتند و من ناچار به فرار شدم . حالا چارهای جز استفاده از تازیان ندارم .هرمزد گفت : این راهش نیست . تازیان یاور تو نیستند و تو را دشمن میدانند . بهتر است که به روم بروی و از قیصر کمک بخواهی . در همین موقع خبر رسید که بهرام نزدیک میشود بنابراین خسرو با تعدادی از یارانش بهسوی روم فرار کرد
@hakimtoosi
۳۱.۴k
۰۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.