چندپارتی یونگیــ★
چندپارتی یونگیــ★
ⓟ¹
با شنیدن صدای مادرش پلکاشو باز کرد و با موهای هپلی رو تخت نشست..چشماش رو کمی مالید و با چشمایی که مثل یه خط باریک شده بودن به مادرش نگاه کرد.
+ صبح بخیر.
مادرش لبخندی زد گفت..
× صبح توهم بخیر عزیزم...پا شو برو پایین صبحونه بخور عجله داریم... تورو بذاریم پیش عموت و بریم فرودگاه!
قرار بود پدر مادرش یه سفر کاری برن و اونو بزارن پیش عموش...بخاطر فاصله سنی کم بین خودشو عموش اونا خیلی باهم صمیمی بودن و بیشتر شبیه دوتا دوست خیلی صمیمی بودن تا عمو و برادرزاده!
با عجله رفت سرویس بهداشتی و با همون سرعت رفت آشپز خونه تا صبحانش رو بخوره..
......
× خب یونگی ما دخترمون رو سپردیم دستت...و خواهشا تو این ۵ روز سئول رو نفرستین هوا!
یونگی پشت چشمی برای برادرش نازک کرد و دستش رو دور کمر برادرزادش انداخت اونو به خودش نزدیک تر کرد..
_ شما لازم نیست نگران باشی!...اگه لازم شد میفرستیمش هوا!...حالاهم با یه خداحافظی خوشحالمون کنید..!
برادرش خنده ای کرد...اون دوتا زوج بعد خداحافظی مجدد سوار ماشینشون شدن و به سمت فرودگاه رفتن...ا/ ت هنوز داشت برا پدر و مادرش دست تکون میداد.
_ خیلی خب...بیا بریم داخل..من هنوز خوابم میاد!
دختر که انگار چیز عادی ای شنیده باشه سری تکون داد و همراه پسر وارد خونه شد...
ⓟ¹
با شنیدن صدای مادرش پلکاشو باز کرد و با موهای هپلی رو تخت نشست..چشماش رو کمی مالید و با چشمایی که مثل یه خط باریک شده بودن به مادرش نگاه کرد.
+ صبح بخیر.
مادرش لبخندی زد گفت..
× صبح توهم بخیر عزیزم...پا شو برو پایین صبحونه بخور عجله داریم... تورو بذاریم پیش عموت و بریم فرودگاه!
قرار بود پدر مادرش یه سفر کاری برن و اونو بزارن پیش عموش...بخاطر فاصله سنی کم بین خودشو عموش اونا خیلی باهم صمیمی بودن و بیشتر شبیه دوتا دوست خیلی صمیمی بودن تا عمو و برادرزاده!
با عجله رفت سرویس بهداشتی و با همون سرعت رفت آشپز خونه تا صبحانش رو بخوره..
......
× خب یونگی ما دخترمون رو سپردیم دستت...و خواهشا تو این ۵ روز سئول رو نفرستین هوا!
یونگی پشت چشمی برای برادرش نازک کرد و دستش رو دور کمر برادرزادش انداخت اونو به خودش نزدیک تر کرد..
_ شما لازم نیست نگران باشی!...اگه لازم شد میفرستیمش هوا!...حالاهم با یه خداحافظی خوشحالمون کنید..!
برادرش خنده ای کرد...اون دوتا زوج بعد خداحافظی مجدد سوار ماشینشون شدن و به سمت فرودگاه رفتن...ا/ ت هنوز داشت برا پدر و مادرش دست تکون میداد.
_ خیلی خب...بیا بریم داخل..من هنوز خوابم میاد!
دختر که انگار چیز عادی ای شنیده باشه سری تکون داد و همراه پسر وارد خونه شد...
۶.۲k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.