چند سال بعد

چند سالِ بعد
که احتمالا یکم چاقتر شدم و چندتا چروک اینور و آنورِ صورتم افتاده...
وقتی دارم پیاز سرخ میکنم برایِ قرمه سبزیِ شام که سر وهمسرجان ویار کرده و به دخترکِ سر به هوایِ هشت ساله ام املا می گویم
یکهو وسطِ سر و کله زدنش با کلمه یِ"مهندس" که با سین بنویسدش یا صاد، و تشدید را کجایِ کلمه اش بگذارد
کلافه می شود و مدادش را باحرص می تراشد و میپرسد؟
"مامان پس کی بزرگ میشم که دیگه املا ننویسم؟ آرزو دارم هرچی زودتر بزرگ بشم"
تویِ دلم یک عالمه غصه می نشیند و حسـرت....
و دلم برای عصرهایِ هشت سالگی ام
که تویِ کوچه ی باریکمان خاله بازی میکردیم تنگ میشود....
برایِ ارامشِ خواب های آن روزهایم
وغم هایِ کوچکی که از کنده شدنِ مویِ عروسک هایم نصیبِ دلم می شد....
دلم میگیرد که دخترکِ هشت ساله ام از روزهایِ شیرینِ زندگی اش نفرت دارد
دلم میخواهد ببوسمش و درآغوشش بکشم
بگویم: ماهکم، این روزها، تکرارنشدنی اند و برنگشتنی و این آرامش تمام شدنی...
اما
دستم بندِ این پیاز داغُ ظرفهایِ نشسته یِ رویِ سینک است و فکرم مشغولِ هزارتا کارِ نیمه تمام.....
فقط به چشم هایِ کلافه و خسته اش نگاه میکنم و می گویم"حالا برو یکم استراحت کن، دیر نمیشه املا نوشتنت، مهندس هم تشدید نداره...."
دیدگاه ها (۱)

با سایه ام زندگی می کنم !موهایش را شانه می زنم ، دلداری اش م...

:آبادان؛ تنها شهری در جهان است که مسجد و کلیسای آن در کنار ه...

سرمایه ات کم به نظر می آید اما "دارایی ات" را نمیشود با هیچ ...

صبحیعنی عشقعشق یعنی سلامتی شماسلامتی شمایعنی قشنگی این دنیام...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط