و دلتنگم، و دلتنگی آنجایی خوب نیست که نمی دانی دلتنگ چی و
و دلتنگم، و دلتنگی آنجایی خوب نیست که نمی دانی دلتنگ چی و کی و چطور ؟ یادت نیست. می دانی؟ یک روزی خوب می دانستم دلتنگ چه چیز باید باشم، در تمنای چه چیز باید باشم، در تلاش برای کدام مقصد .. در آرزوی چه چیز شب ها باید دست هایم را ببرم بالا و صبح ها برای چه باید بیدار شوم .. و می دانی؟ شب ها راحت تر می خوابیدم، تخت می خوابیدم تا خود صبح. این شب ها اما اینطور نیستند .. اما آنجایی که نمی دانی، که یادت نیست که دلیل ها را گم می کنی، که آرزوها رنگ ندارند.. که کنار پنجره می ایستی دست هایت را به این ور و آن ور پنجره می گیری و یادت نمی آید چه چیز می خواستی بگویی، می دانستی، همین چند لحظه پیش تمام گوشه های مغزت را پر کرده بود اما حالا یادت نمی آید و فقط صدایی نا مفهوم از حنجره ت بیرون می آید. نا مفهوم و گنگ پرت می شود بیرون از پنجره و گم می شود در هیاهوی همین شب .. همین شب دلتنگی ها. دلتنگم و دلتنگی آنجایش خوب نیست که دلیل نداشته باشد .
۴.۵k
۲۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.