رمان خانواده باحال ما پارت ۵
میخواستم برم که یهو کنجی اومد جلوم گفتمش:امممم سلام...چیزی میخوای بگی😶
+سلام اممممم.... چیز..... تو مهلت داری؟!!
با خودم گفتم:برای چی این سوال رو میپرسه؟ -_- گفت:چی گفتی"•"
_هیچی اممم..... اره مهبت دارم مهبت من اینه که میتونم جاذبه زمین رو کنترل کنم و یا میتونم به کسی که مهبت داره دست بزنم و مهبتش رو خنثی کنم این واقعا مضخرف. راه رفتن*
+اهان چه خوب
_خب حالا قدرت تو چیه؟
+مهبت من نیروی مافوق فرا انسانی میدونی دیگه چیه هاا:)
_هاااا...اره اره چه خفن*•* مات موندن*
+حالا بیا تا نشونت بدم ^-^
_ام.... چیز کنجی من باید برم اخ مامانم اومده دنبالم ببخشید که نمیتونم بیام ی روز دیگه مهبتت رو نشونم بده باشه لبخند زدن*
+باشه پس فعلا خدافظ فردا میبینمت :)
باهم خداحافضی کردیم و رفتیم مامانم با موتورش اومده دنبالم خیلی ذوقیدم رفتم سمت مامانم گفتم: چویا با موتور میخوای منو برسونی*-* هیجان خیلی زیاد*
چویا گفت:آره پسر گلم اره بشین تا بریم^-^
منم زودی رفتم سوار موتور شدم ی دفعه گازشو گرفت رفتیم*-* منم عین بز کیفشو میبردم انقد سرعتش زیاد بود که فک کنم به ۲۰ دقیقه نکشید بود که رسیدیم خونه از موتور پیاده شدم به مامانم گفتم:مامان میگم میشه شب بریم پیش اوداساکو راستی امروز کنجی پسر اوداساکو اومد تو مدرسه ما ثبت نام کرد*-*
چویا گفت:اااا چه خوب*-* ^-^ باشه گلم شب میریم پیش اوداساکو ^-^
با ذوق و شوق گفتم:آخخخخخخ جوووونننن هووورررااااا😃😍
وقتی رفتیم داخل خونه دازای رو دیدیم که لم داده رو مبل داره تخمه میخوره و هر هر هر هر میخنده چویا میگه: چه مگرنه باز رفتی قارچ خوردی:| =-= عصبانیت*
دازای میگه:چیه مگه خندیدن جرمه؟=-=
چویا:اه......ببین زندگیمونو چیکار کردی 😡
+نگران نباش الان آنگو میاد اینا رو جمع میکنه^-^
من:هههههننن....
دازای:همین که شنیدی
من: بابا من کاری نمیکنم از کیسه خلیفه میفروشی=-=
چویا:پسرم راس میگه خودت خراب کاری کردی خودتم باید تمومش کنی فهمیدی=-=
دازای:حالا کجا میری؟ با لبخند کاملا ملیح*
چویا:قبرستان
دازای:ههههههه واقعا منم میشه بیام چویا بیا بریم قبرستان اونجا خودکشی دو نفره کنیم باهم*-*
چویا:باز زده به سرت اوفففف بشین کارت و بکن اه-_-
دازای:اوهوم باش غمگین شدن*آنگو کجایی وا تو چت شده پسر@-@ ......
بقیه پارت تا فردا🤪😘
کپی ممنوع 🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
+سلام اممممم.... چیز..... تو مهلت داری؟!!
با خودم گفتم:برای چی این سوال رو میپرسه؟ -_- گفت:چی گفتی"•"
_هیچی اممم..... اره مهبت دارم مهبت من اینه که میتونم جاذبه زمین رو کنترل کنم و یا میتونم به کسی که مهبت داره دست بزنم و مهبتش رو خنثی کنم این واقعا مضخرف. راه رفتن*
+اهان چه خوب
_خب حالا قدرت تو چیه؟
+مهبت من نیروی مافوق فرا انسانی میدونی دیگه چیه هاا:)
_هاااا...اره اره چه خفن*•* مات موندن*
+حالا بیا تا نشونت بدم ^-^
_ام.... چیز کنجی من باید برم اخ مامانم اومده دنبالم ببخشید که نمیتونم بیام ی روز دیگه مهبتت رو نشونم بده باشه لبخند زدن*
+باشه پس فعلا خدافظ فردا میبینمت :)
باهم خداحافضی کردیم و رفتیم مامانم با موتورش اومده دنبالم خیلی ذوقیدم رفتم سمت مامانم گفتم: چویا با موتور میخوای منو برسونی*-* هیجان خیلی زیاد*
چویا گفت:آره پسر گلم اره بشین تا بریم^-^
منم زودی رفتم سوار موتور شدم ی دفعه گازشو گرفت رفتیم*-* منم عین بز کیفشو میبردم انقد سرعتش زیاد بود که فک کنم به ۲۰ دقیقه نکشید بود که رسیدیم خونه از موتور پیاده شدم به مامانم گفتم:مامان میگم میشه شب بریم پیش اوداساکو راستی امروز کنجی پسر اوداساکو اومد تو مدرسه ما ثبت نام کرد*-*
چویا گفت:اااا چه خوب*-* ^-^ باشه گلم شب میریم پیش اوداساکو ^-^
با ذوق و شوق گفتم:آخخخخخخ جوووونننن هووورررااااا😃😍
وقتی رفتیم داخل خونه دازای رو دیدیم که لم داده رو مبل داره تخمه میخوره و هر هر هر هر میخنده چویا میگه: چه مگرنه باز رفتی قارچ خوردی:| =-= عصبانیت*
دازای میگه:چیه مگه خندیدن جرمه؟=-=
چویا:اه......ببین زندگیمونو چیکار کردی 😡
+نگران نباش الان آنگو میاد اینا رو جمع میکنه^-^
من:هههههننن....
دازای:همین که شنیدی
من: بابا من کاری نمیکنم از کیسه خلیفه میفروشی=-=
چویا:پسرم راس میگه خودت خراب کاری کردی خودتم باید تمومش کنی فهمیدی=-=
دازای:حالا کجا میری؟ با لبخند کاملا ملیح*
چویا:قبرستان
دازای:ههههههه واقعا منم میشه بیام چویا بیا بریم قبرستان اونجا خودکشی دو نفره کنیم باهم*-*
چویا:باز زده به سرت اوفففف بشین کارت و بکن اه-_-
دازای:اوهوم باش غمگین شدن*آنگو کجایی وا تو چت شده پسر@-@ ......
بقیه پارت تا فردا🤪😘
کپی ممنوع 🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۷.۴k
۰۹ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.