همه ی مدادرنگی هامشغول بودند

همه ی مدادرنگی هامشغول بودند…

به جز مداد سفید…

هیچ کسی به او کار نمی داد…

همه می گفتند: تو به هیچ دردی

نمی خوری…یک شب که مداد رنگی ها…

توی سیاهی کاغذ گم شده بودند

مداد سفید تا صبح کار کرد…ماه کشید…

مهتاب کشید…و آنقدر ستاره کشید

که کوچک وکوچک و کوچک تر شد

صبح توی جعبه ی مداد رنگی…

جای خالی او…با هیچ رنگی پر نشد....
دیدگاه ها (۱)

من بی تو یک مصرعبی پایانم...

پارت : ۳۶

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭⁴ می خوام وقتی رفتیم خونه ازش تشکر ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط