رمان.ترسناک بی صدا بمیر 2 ✝ 📞 🕯
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 2 ✝ 📞 🕯
❌ شب هجدهم
این داستان: بازماندگان
راننده ماجرا را به آنها تعریف کرد...مردی که روبروی آنها ایستاده بود گفت: فکر می کنم به اندازه شما اتاق خواب خالی داشته باشیم سپس به یک خانم با لباس پیش خدمت چاق با موهایی ژولیده سیاه رنگ اشاره کرد تا مسافران را راهنمایی کند پشت سر او راه افتادند آسانسوری در کار نبود مجبور بودند پله های مارپیچی را بالا بروند پس از چند پله به سالنی پر از اتاق رسیدندکه اکثر آن ها چراغش قرمز بود (یعنی رزور شده) همه داخل یکی از اتاق ها رفتند ملانیا نیز مانند بقیه وارد اتاقش شد و این جمله را گفت: واو چه شیک !!
چمدانی با خود نیاورده بود!!
جز چند تا لباس در کیفش که آنها را همیشه به خاطر چنین سفر های ناگهانی همراه دارد.
روی تخت چوبی اش با ملافه های سفید رنگ حریر دراز کشید و چشمانش را بست به اتفاقات فکر می کرد چقدر ماجرا های عجیبی گذرانده و این هم یکی از آنها است و چرا افراد هتل آنها را به مهمانی دعوت نکردند؟ چشمانش را مالش داد و خاراند بلندشد که تلفنش را از روی میز بردارد تا ببیند خط می دهد یا نه!
ناگهان نگاهش به سقف می افتد سقف به شکل گنبدی بود و صدا در اتاق می پیچید همچنین نقاشی های عجیب و ترسناکی در سقف نقش بسته بود نقاشی مفهوم پیچیده ای داشت ملانیا تنها چیزی که از نقاشی فهمید تصویر فرار مردم بود و بعضی از مردم از دهانشان خون می آمد و....
اوه چه دکوراسیون حاااال بهم زنی با این نقاشی!!!
این جمله ی ملانیا بود از جایش بلند شد تا پنجره را باز کند و هوایی به کله اش بخورد پرده را کنار زد و با صحنه ی عجیبدیگری روبرو شد روی پنجره چند تخته ی زرد رنگ کلفت با چکش و میخ نصب شده....اما چرا؟؟
قفل ها پشت در...تخته پنجره
او حسابی شکاک شده بود از اتاقش خارج شد تا به اتاق ریک برود ناسلامتی او تنها کسی است که در این سفر باهم آشنا هستند.... سالن با چراغ هایی که به دیوار نصب شده بودند نور کمی را در خود جای داده بود صدای موزیک هنوز از پایین می آمد اما موزیک موزیک عادی نبود!موزیک پر از فحاشی و... بود مانند موزیک های شیطان پرستی!
ملانیا کنجکاو شد دزدکی به پایین برود و ببیند چه خبر است اما با خودش می گوید اوه دختر بس کن اونا کمکتون کردن....
ادامه در نظرات
❌ شب هجدهم
این داستان: بازماندگان
راننده ماجرا را به آنها تعریف کرد...مردی که روبروی آنها ایستاده بود گفت: فکر می کنم به اندازه شما اتاق خواب خالی داشته باشیم سپس به یک خانم با لباس پیش خدمت چاق با موهایی ژولیده سیاه رنگ اشاره کرد تا مسافران را راهنمایی کند پشت سر او راه افتادند آسانسوری در کار نبود مجبور بودند پله های مارپیچی را بالا بروند پس از چند پله به سالنی پر از اتاق رسیدندکه اکثر آن ها چراغش قرمز بود (یعنی رزور شده) همه داخل یکی از اتاق ها رفتند ملانیا نیز مانند بقیه وارد اتاقش شد و این جمله را گفت: واو چه شیک !!
چمدانی با خود نیاورده بود!!
جز چند تا لباس در کیفش که آنها را همیشه به خاطر چنین سفر های ناگهانی همراه دارد.
روی تخت چوبی اش با ملافه های سفید رنگ حریر دراز کشید و چشمانش را بست به اتفاقات فکر می کرد چقدر ماجرا های عجیبی گذرانده و این هم یکی از آنها است و چرا افراد هتل آنها را به مهمانی دعوت نکردند؟ چشمانش را مالش داد و خاراند بلندشد که تلفنش را از روی میز بردارد تا ببیند خط می دهد یا نه!
ناگهان نگاهش به سقف می افتد سقف به شکل گنبدی بود و صدا در اتاق می پیچید همچنین نقاشی های عجیب و ترسناکی در سقف نقش بسته بود نقاشی مفهوم پیچیده ای داشت ملانیا تنها چیزی که از نقاشی فهمید تصویر فرار مردم بود و بعضی از مردم از دهانشان خون می آمد و....
اوه چه دکوراسیون حاااال بهم زنی با این نقاشی!!!
این جمله ی ملانیا بود از جایش بلند شد تا پنجره را باز کند و هوایی به کله اش بخورد پرده را کنار زد و با صحنه ی عجیبدیگری روبرو شد روی پنجره چند تخته ی زرد رنگ کلفت با چکش و میخ نصب شده....اما چرا؟؟
قفل ها پشت در...تخته پنجره
او حسابی شکاک شده بود از اتاقش خارج شد تا به اتاق ریک برود ناسلامتی او تنها کسی است که در این سفر باهم آشنا هستند.... سالن با چراغ هایی که به دیوار نصب شده بودند نور کمی را در خود جای داده بود صدای موزیک هنوز از پایین می آمد اما موزیک موزیک عادی نبود!موزیک پر از فحاشی و... بود مانند موزیک های شیطان پرستی!
ملانیا کنجکاو شد دزدکی به پایین برود و ببیند چه خبر است اما با خودش می گوید اوه دختر بس کن اونا کمکتون کردن....
ادامه در نظرات
۲.۹k
۲۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.