شانزده سالم که بود آرزوهای بزرگی داشتم...
شانزده سالم که بود آرزوهای بزرگی داشتم...
یک روز می خواستم بازیگر شوم و تنها به این فکر می کردم که سیمرغ بهترین بازیگر زن سی و چندمین جشنواره فجر را بالای سن از دست های پرویز پرستویی بگیرم.
روز دیگر رونمایی از کتابی می شد که من نویسنده اش بودم و تک به تک صفحه ی اول هر جلد را برای دوستانم امضا می کردم.
گاهی اوقات هم عضو تیم ملی والیبال می شدم و قهرمان سال دوهزار و چند می شدم.
به این فکر می کردم که اگر نفر اول کنکور ریاضی فیزیک شوم حتما از مدیر مدرسمان در روزنامه ها و فلان سایت و رسانه تشکر خواهم کرد.
خیال پرواز داشتم بی بال ، ساختمانی سی طبقه وسط شهر می ساختم با کلاهی زرد رنگ بر سرم از طبقه ها بالا می رفتم مراحل ساختش را دنبال می کردم.
عجیب تر از همه دارویی کشف کرده بودم که با سرطان مقابله می کرد.
حتی یکی از افراد مهم انرژی اتمی هم بودم که هر روز صبح خیلی زود شسته و رفته در محل کارم حاضر بودم و خیلی خشک و رسمی با بقیه همکارانم برخورد می کردم.
از موکلم که قرار بود از شوهرش جدا شود و حظانت بچه هایش را بگیرد دفاع می کردم و پیروز می شدم.
چادر مشکی سر می کردم و کمی از حد معمول چاق تر و کوتاه تر از وضع معمولم می شدم و با بقیه نمایندگان مجلس بر سر استیضاح فلان وزیر بحث می کردیم.
گاهی فقط گاهی هم به این فکر می کردم که با بلندقد ترین و پول دارترین و خوش قیافه ترین پسر که از قضا همان پسری بود که مثلا ظهر ها موقع برگشت از دبیرستان میدیدمش ازدواج کرده ام.
امروز که سی ساله ام به هیچ کدام از آن آرزو ها ی بزرگم نرسیده ام اما فقط در میان آن ها ازدواج کردم قدش بلند نیست...
حتی خوشتیپ و پولدار هم نیست اما خب یکجور هایی آرزویم بود به جای همه ی آن کار ها که باید می کردم الان قرمه سبزی را خیلی خوب جا می اندازم به درس و مشق بچه ها رسیدگی می کنم و شب ها کتاب زویا پیرزاد را قبل از خواب می خوانم.
اتاق بچه ها را مرتب میکنم.
جوری که از خواب بیدار نشوند از دوطرف صورتشان میبوسم و شب تاب را خاموش و به اتاقِ خودمان میروم.
مثل همیشه مجبور میشوم خودم پتو را بر رویش بکشم و لیوان آب را کنار پاتختی سمت چپی که او خوابیده بگذارم.
به سقف اتاق در تاریکی خیره میشوم و همه ی آرزو هایی که امروز سر کلاس شاگردانم یک به یک می گفتند را با خودم مرور میکنم و فکر میکنم گاهی چقدر ما زن ها شبیه هم میشویم.
فرقی نمیکند دختر بچه ی پانزده ساله باشیم یا قرار باشد چهل سالگیمان را جشن بگیریم به چشم های بسته اش نگاه می کنم و چشم هایم را می بندم و با صدای نفس های آرامش به خواب می روم.
| #پریسا_چودار
یک روز می خواستم بازیگر شوم و تنها به این فکر می کردم که سیمرغ بهترین بازیگر زن سی و چندمین جشنواره فجر را بالای سن از دست های پرویز پرستویی بگیرم.
روز دیگر رونمایی از کتابی می شد که من نویسنده اش بودم و تک به تک صفحه ی اول هر جلد را برای دوستانم امضا می کردم.
گاهی اوقات هم عضو تیم ملی والیبال می شدم و قهرمان سال دوهزار و چند می شدم.
به این فکر می کردم که اگر نفر اول کنکور ریاضی فیزیک شوم حتما از مدیر مدرسمان در روزنامه ها و فلان سایت و رسانه تشکر خواهم کرد.
خیال پرواز داشتم بی بال ، ساختمانی سی طبقه وسط شهر می ساختم با کلاهی زرد رنگ بر سرم از طبقه ها بالا می رفتم مراحل ساختش را دنبال می کردم.
عجیب تر از همه دارویی کشف کرده بودم که با سرطان مقابله می کرد.
حتی یکی از افراد مهم انرژی اتمی هم بودم که هر روز صبح خیلی زود شسته و رفته در محل کارم حاضر بودم و خیلی خشک و رسمی با بقیه همکارانم برخورد می کردم.
از موکلم که قرار بود از شوهرش جدا شود و حظانت بچه هایش را بگیرد دفاع می کردم و پیروز می شدم.
چادر مشکی سر می کردم و کمی از حد معمول چاق تر و کوتاه تر از وضع معمولم می شدم و با بقیه نمایندگان مجلس بر سر استیضاح فلان وزیر بحث می کردیم.
گاهی فقط گاهی هم به این فکر می کردم که با بلندقد ترین و پول دارترین و خوش قیافه ترین پسر که از قضا همان پسری بود که مثلا ظهر ها موقع برگشت از دبیرستان میدیدمش ازدواج کرده ام.
امروز که سی ساله ام به هیچ کدام از آن آرزو ها ی بزرگم نرسیده ام اما فقط در میان آن ها ازدواج کردم قدش بلند نیست...
حتی خوشتیپ و پولدار هم نیست اما خب یکجور هایی آرزویم بود به جای همه ی آن کار ها که باید می کردم الان قرمه سبزی را خیلی خوب جا می اندازم به درس و مشق بچه ها رسیدگی می کنم و شب ها کتاب زویا پیرزاد را قبل از خواب می خوانم.
اتاق بچه ها را مرتب میکنم.
جوری که از خواب بیدار نشوند از دوطرف صورتشان میبوسم و شب تاب را خاموش و به اتاقِ خودمان میروم.
مثل همیشه مجبور میشوم خودم پتو را بر رویش بکشم و لیوان آب را کنار پاتختی سمت چپی که او خوابیده بگذارم.
به سقف اتاق در تاریکی خیره میشوم و همه ی آرزو هایی که امروز سر کلاس شاگردانم یک به یک می گفتند را با خودم مرور میکنم و فکر میکنم گاهی چقدر ما زن ها شبیه هم میشویم.
فرقی نمیکند دختر بچه ی پانزده ساله باشیم یا قرار باشد چهل سالگیمان را جشن بگیریم به چشم های بسته اش نگاه می کنم و چشم هایم را می بندم و با صدای نفس های آرامش به خواب می روم.
| #پریسا_چودار
۴.۴k
۰۳ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.