☆my amethyst☆
فن فیک: آمیتیست من☆
پارت اول☆
__________________________
ویو:ساعت ۹ صبح
یه روز قبل جشن تابستونی*
_________________________
>>> ا/ت >>>
هوووم....
خمیازه*
خب برم یه صبحونه ای درست کنم.،
همف*
در یخچال رو باز کردم و دیدم که:عی بابا هیچی هم ندارممم://
__________________________
راوی(من):
^ا/ت در بچگی خانواده و اطرافیانش رو توی یه حادثه از دست داده و خودش تنها زندگی میکنه و خودش همه کارای خودشو میکنه مثل غذا و کار و لباس و...^
________________________
در حال صبحونه خوردن*
خب فکر کنم امروز باید برم سرکار. امروز واقعا حوصلشو ندارم ولی اگه امروز نرم ماه بعد رئیسم حقوقمو دیر تر میده.
رفتم داخل اتاق که لباس عوض کنم...
بالباس همیشگی محل کار خونه خارج شدم و به سمت محل کار روانه شدم...
توی راه مثل همیشه چند تا پسر مزاحمم شدن و این دیگه برام عادت شده بود.
وقتی رسیدم هیچ کسی اونجا نبود...
محل کار من یه کافه نزدیک راه آهنه که معمولا هم شبا شلوغه ولی شیف من اون ساعتا نیس...
چند ساعت بعد*
بعد چند ساعت تمیز کاری، بالاخره کارم تموم شد و میتونم کمی استراحت کنم...
در حالی که روی صندلی های کافه نشسته بودم،یه پسر با موهای سفید و لباس مشکی وارد کافه شد و روی یکی ازصندلی های کافه نشست.
ا/ت:سلام،خوش اومدین!چی میل دارین؟
پسر:سلام،فعلا چیز خاصی نیست اگه چیزی خواستم خبرتون میکنم.
باشه ای گفتم و به سمت آشپزخونه کافه حرکت کردم.
چند دقیقه ای گذشت اما چیزی سفارش نداد تا اینکه....
_______________________
امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه😁
اگه مشکلی داشت حتما تو کامنتا بهم بگین که درستش کنم😊
بقیش پارت بعد💫✨️
پارت اول☆
__________________________
ویو:ساعت ۹ صبح
یه روز قبل جشن تابستونی*
_________________________
>>> ا/ت >>>
هوووم....
خمیازه*
خب برم یه صبحونه ای درست کنم.،
همف*
در یخچال رو باز کردم و دیدم که:عی بابا هیچی هم ندارممم://
__________________________
راوی(من):
^ا/ت در بچگی خانواده و اطرافیانش رو توی یه حادثه از دست داده و خودش تنها زندگی میکنه و خودش همه کارای خودشو میکنه مثل غذا و کار و لباس و...^
________________________
در حال صبحونه خوردن*
خب فکر کنم امروز باید برم سرکار. امروز واقعا حوصلشو ندارم ولی اگه امروز نرم ماه بعد رئیسم حقوقمو دیر تر میده.
رفتم داخل اتاق که لباس عوض کنم...
بالباس همیشگی محل کار خونه خارج شدم و به سمت محل کار روانه شدم...
توی راه مثل همیشه چند تا پسر مزاحمم شدن و این دیگه برام عادت شده بود.
وقتی رسیدم هیچ کسی اونجا نبود...
محل کار من یه کافه نزدیک راه آهنه که معمولا هم شبا شلوغه ولی شیف من اون ساعتا نیس...
چند ساعت بعد*
بعد چند ساعت تمیز کاری، بالاخره کارم تموم شد و میتونم کمی استراحت کنم...
در حالی که روی صندلی های کافه نشسته بودم،یه پسر با موهای سفید و لباس مشکی وارد کافه شد و روی یکی ازصندلی های کافه نشست.
ا/ت:سلام،خوش اومدین!چی میل دارین؟
پسر:سلام،فعلا چیز خاصی نیست اگه چیزی خواستم خبرتون میکنم.
باشه ای گفتم و به سمت آشپزخونه کافه حرکت کردم.
چند دقیقه ای گذشت اما چیزی سفارش نداد تا اینکه....
_______________________
امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه😁
اگه مشکلی داشت حتما تو کامنتا بهم بگین که درستش کنم😊
بقیش پارت بعد💫✨️
- ۲۹۰
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط