𝚖𝚢 𝚋𝚊𝚋𝚢...
𝚖𝚢 𝚋𝚊𝚋𝚢...
P⁷
فردا صبح
کوک«با صدای گوشیم بیدار شدم.....کش و قوصی به بدنم دادم.....امروز روز اول تمرین ا.ت هست.....از روتخت بلند شدم و رفتمWC و اومدم.......تیشرتی که دیشب م قع خواب در آورده بودم رو پوشیدم و رفتم سراغ ته......ته خودش بیدار نمیشد.....حتی اگه زنگ میزاشت......رفتم اتاقش و پریدم رو تخت
ته«توی خواب هفت پادشاه بودم که زلزله اومد......«یا حضرت بیژن زلزله اومده
کوک«*خنده
ته«مرض...رو آب بخندی://
کوک«خیلی باحال بود*خنده
ته«حالا بسه نخند بگو چیشده بود صبح سحری بلند شدی اومدی اینجا
کوک«اومدم بیدارت کنم بريم تمرین
ته«هوفففففف باشه
کوک«خب پاشو بريم
ته«تو برو منم میام
کوک«من رفتمزود میایااااا.......و بعد از اتاق ته اومدم بیرون و به سمت مقصد بعدیم رفتم.......یعنی اتاق ا.ت.......پشت در وایستادم.....چند بار در زدم ولی کسی جواب نداد.......تصمیم گرفتم درو باز کنم و کردم........خانم هنوز خواب بودن.......عکس کرده میگذرم....نه نمیگذرم......بازم پریدم روی تخت و ا.ت مثل جن زده ها از خواب پرید
ا.ت«چیشده؟؟!!حمله شده
کوک«نه نشده *بزور جلو خندشو نگه داشته
ات«ترسیدم
کوک«سعی کردم غرورم رو حفظ کنم و نخندم ولی مگه میشد......آخر نتونستم و .......«*خنده
ا.ت«دفعه اوله خندشو میبینم......چه کیوت میشه.....کلا ابهتش ریخت که.....«چیه مگه چیشده؟؟؟!
کوک«موهاتو دیدی*خنده
ا.ت«سریع از رو تخت بلند شدم و رفتم جلو آینه....واییییییییییییی موهام رو انگار برق گرفته......«بسه حالا انگار چیه....برو بیرون منم میام
کوک«باشه رفتم......وقتی عصبی میشه کیوتتتتتتت میشه.......هییییییی از بس پیشه اون دختر خنگ بودم خنگ بودن اونم به من سرایت کرده:////.....رفتم طبقه پایین ......آجوما صبحانه رو چید......۵دقیقه اس میشد که منتظر اومدن ته و ات بودم......که دیدم دارن از پله ها پایین میان......«بالاخرههههههههههه اومدین
ات«باشه پس من میرم اتاقم
کوک«بابا شوخی بود ت چرا جدی گرفتی؟
ات«باشه اصن هرچی بشین صبحونه بخوریم......نشستیم سر سفره وشروع کردیم به خوردن....بعدبلند شدیم رفتیم اتاق تمرین
کوک«ته و ا.ت سعر کنید اون یکی رو بندازید زمین...یک...دو...سه....شروع
ببخشید دیر شد من واقعاااااا وقت نمیکردم و خب خودتون میدونین درس و مشق چطوره دیگه😭
P⁷
فردا صبح
کوک«با صدای گوشیم بیدار شدم.....کش و قوصی به بدنم دادم.....امروز روز اول تمرین ا.ت هست.....از روتخت بلند شدم و رفتمWC و اومدم.......تیشرتی که دیشب م قع خواب در آورده بودم رو پوشیدم و رفتم سراغ ته......ته خودش بیدار نمیشد.....حتی اگه زنگ میزاشت......رفتم اتاقش و پریدم رو تخت
ته«توی خواب هفت پادشاه بودم که زلزله اومد......«یا حضرت بیژن زلزله اومده
کوک«*خنده
ته«مرض...رو آب بخندی://
کوک«خیلی باحال بود*خنده
ته«حالا بسه نخند بگو چیشده بود صبح سحری بلند شدی اومدی اینجا
کوک«اومدم بیدارت کنم بريم تمرین
ته«هوفففففف باشه
کوک«خب پاشو بريم
ته«تو برو منم میام
کوک«من رفتمزود میایااااا.......و بعد از اتاق ته اومدم بیرون و به سمت مقصد بعدیم رفتم.......یعنی اتاق ا.ت.......پشت در وایستادم.....چند بار در زدم ولی کسی جواب نداد.......تصمیم گرفتم درو باز کنم و کردم........خانم هنوز خواب بودن.......عکس کرده میگذرم....نه نمیگذرم......بازم پریدم روی تخت و ا.ت مثل جن زده ها از خواب پرید
ا.ت«چیشده؟؟!!حمله شده
کوک«نه نشده *بزور جلو خندشو نگه داشته
ات«ترسیدم
کوک«سعی کردم غرورم رو حفظ کنم و نخندم ولی مگه میشد......آخر نتونستم و .......«*خنده
ا.ت«دفعه اوله خندشو میبینم......چه کیوت میشه.....کلا ابهتش ریخت که.....«چیه مگه چیشده؟؟؟!
کوک«موهاتو دیدی*خنده
ا.ت«سریع از رو تخت بلند شدم و رفتم جلو آینه....واییییییییییییی موهام رو انگار برق گرفته......«بسه حالا انگار چیه....برو بیرون منم میام
کوک«باشه رفتم......وقتی عصبی میشه کیوتتتتتتت میشه.......هییییییی از بس پیشه اون دختر خنگ بودم خنگ بودن اونم به من سرایت کرده:////.....رفتم طبقه پایین ......آجوما صبحانه رو چید......۵دقیقه اس میشد که منتظر اومدن ته و ات بودم......که دیدم دارن از پله ها پایین میان......«بالاخرههههههههههه اومدین
ات«باشه پس من میرم اتاقم
کوک«بابا شوخی بود ت چرا جدی گرفتی؟
ات«باشه اصن هرچی بشین صبحونه بخوریم......نشستیم سر سفره وشروع کردیم به خوردن....بعدبلند شدیم رفتیم اتاق تمرین
کوک«ته و ا.ت سعر کنید اون یکی رو بندازید زمین...یک...دو...سه....شروع
ببخشید دیر شد من واقعاااااا وقت نمیکردم و خب خودتون میدونین درس و مشق چطوره دیگه😭
۶۰.۵k
۱۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.