رمان سونادو
فصل دوم:وقتی سرعت مکث میکند
شب،شهر را در آغوش گرفته بود. چراغ ها روشن بودند، اما سایه ها عمیق تر از همیشه به نظر می رسیدند. سونیک روی لبه ی یک ساختمان ایستاده بود، پاهایش آویزان و نگاهش خیره به خیابان های پایین.
برای اولین بار، ذهنش به اندازه پاهایش سریع نبود.
زیر لب گفت
«عجیبه...»«چرا این ماموریت فرق داره؟»
صدای قدم هایی آرام از پشت سرش آمد.
«چون تو حواست پرت شده.»
شدو کنار او ایستاد، دست ها به سینه، نگاهش به افق دوخته شده بود.
سونیک پوزخند زد:
«واو، آقای جدی متوجه احساسات من شد؟این یه رکورده»
شدو بی تفاوت جواب داد:
«شوخی نکن. وقتی حواست پرت میشه، خطرناک تر می شی.»
سونیک سرش را برگرداند و به شدو نگاه کرد. نور چراغ ها روی چشمان قرمز شدو می افتاد و باعث می شد حتی مرموزتر به نظر برسد.
«تو نگران منی؟»
لحنش آرام تر از همیشه بود.
شدو لحظه ای سکوت کرد. فقط یه لحظه.
اما برای سونیک کافی بود.
«من نميخوام ماموریت خراب بشه.»
شدو گفت اما صدایش کمی پایین تر از حد معمول بود.
ناگهان ارتباط گر تیلز روشن شد:
«سونیک!شدو!انرژی عجیبی نزدیک منطقه قدیمی شناسایی کردیم.شبیه هیچ چیزی که قبلا دیدیم نیست!»
سونیک لبخندی زد و از جا پرید.
«شنیدی شدو؟وقت دویدنه.»
شدو نگاه کوتاهی به او انداخت.
«فقط مراقب باش.»
آن ها با هم حرکت کردند؛سرعت آبی و سایه سیاه، کنار هم در شب.
اما چیزی بینشان تغییر کرده بود.فاصله ای که قبلا فقط همکاری بود،حالا پر از سوال،حس، و چیزی ناگفته شده بود.
در دل شدو،صدایی آرام زمزمه می کرد:
اگر چیزی برای از دست دادن داشته باشم... خطرناک تر از هر دشمنی خواهد بود.
و سونیک،بی آنکه بداند، دلیل صدا آن بود.
آخ دستم شکست🤕
تکلیفا رو انجام ندادم🫣
فعلا گود بای🫶🏻
شب،شهر را در آغوش گرفته بود. چراغ ها روشن بودند، اما سایه ها عمیق تر از همیشه به نظر می رسیدند. سونیک روی لبه ی یک ساختمان ایستاده بود، پاهایش آویزان و نگاهش خیره به خیابان های پایین.
برای اولین بار، ذهنش به اندازه پاهایش سریع نبود.
زیر لب گفت
«عجیبه...»«چرا این ماموریت فرق داره؟»
صدای قدم هایی آرام از پشت سرش آمد.
«چون تو حواست پرت شده.»
شدو کنار او ایستاد، دست ها به سینه، نگاهش به افق دوخته شده بود.
سونیک پوزخند زد:
«واو، آقای جدی متوجه احساسات من شد؟این یه رکورده»
شدو بی تفاوت جواب داد:
«شوخی نکن. وقتی حواست پرت میشه، خطرناک تر می شی.»
سونیک سرش را برگرداند و به شدو نگاه کرد. نور چراغ ها روی چشمان قرمز شدو می افتاد و باعث می شد حتی مرموزتر به نظر برسد.
«تو نگران منی؟»
لحنش آرام تر از همیشه بود.
شدو لحظه ای سکوت کرد. فقط یه لحظه.
اما برای سونیک کافی بود.
«من نميخوام ماموریت خراب بشه.»
شدو گفت اما صدایش کمی پایین تر از حد معمول بود.
ناگهان ارتباط گر تیلز روشن شد:
«سونیک!شدو!انرژی عجیبی نزدیک منطقه قدیمی شناسایی کردیم.شبیه هیچ چیزی که قبلا دیدیم نیست!»
سونیک لبخندی زد و از جا پرید.
«شنیدی شدو؟وقت دویدنه.»
شدو نگاه کوتاهی به او انداخت.
«فقط مراقب باش.»
آن ها با هم حرکت کردند؛سرعت آبی و سایه سیاه، کنار هم در شب.
اما چیزی بینشان تغییر کرده بود.فاصله ای که قبلا فقط همکاری بود،حالا پر از سوال،حس، و چیزی ناگفته شده بود.
در دل شدو،صدایی آرام زمزمه می کرد:
اگر چیزی برای از دست دادن داشته باشم... خطرناک تر از هر دشمنی خواهد بود.
و سونیک،بی آنکه بداند، دلیل صدا آن بود.
آخ دستم شکست🤕
تکلیفا رو انجام ندادم🫣
فعلا گود بای🫶🏻
- ۲۱۰
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط