یڪی از روزها صدای بگو ومگوهایی ڪه از سنگر محمد حسین شنیده
یڪی از روزها صدای بگو ومگوهایی ڪه از سنگر محمد حسین شنیده میشد توجه ما را جلب ڪردگویا حسین ریزه قصد داشت به خط مقدم برود اما فرمانده اجازه نمیداد او اصرار میڪرد وخواهش ڪه بگذارید من هم به خط بیایم فرمانده هم تاڪید داشتند حسین آقا حالا برای شما زود است او ڪه دید پا فشاری اش فایده ای ندارد قاطع و درڪمال ادب واحترام گفت من به شما ثابت میڪنم ڪه زود نیست چند روز بعد همه متوجه غیبت محمد حسین شده نگرانے وجودشان را فرا گرفته بود اما تلاششان نیز برای یافتن او بی فایده بود ڪه روز بچه ها چشمشان بـہ عراقے ڪوتاه قدی افتاد ڪه به سمت خاڪریز خود میآمد صبر ڪردند تا اسیرش نمایند ڪمی ڪه جلو تر آمد دیدند حسین ریزه است ڪه لباس عراقے ها را به تن ڪرده و سلاحشان را به دوش گرفته همان مو قع نزد فرمانده رفت در پاسخ نگاههای پرسشگر وتاحدودی عصبانے او گفت خودتان گفتید بـه خط رفتن برای من زود است من به آنجا رفتم یڪ عراقے را دست خالے ڪشته لباس و پو تین وسلاح او را به همراه آوردم تا ثابت ڪنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتر است
منبع:مسافران آسمانےیڪ مسافر
منبع:مسافران آسمانےیڪ مسافر
۱.۱k
۱۸ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.