معجزه من
معجزه من
پارت ۵۴
رامتین: خانوم دکتر حال خانمم چطوره؟
دکتر: هم خانمتون هم بچتون حالشون خوبه الانم بچتو میارن خانومتونم میبرن بخش
رامتین:مرسی خسته نباشید
بعد ۵ دقیه بچه رو اوردن پرستار گذاشت رو دستم و گفت بیبینید بچه رو میخوایم بزاریم تو دستگاه
رامتین: اخ نفس بابا مامان بیا نگاش کن شبیه النا شده
بچه رو ک دیدن بچه رو پرستار برد تو دستگاه شیشه گذاشت اخه بچه زود به دنیا امده بود رامتین پشت شیشه به یاشا نگاه میکرد ک پرستار ها گفتن خانومتون بیهوش امده رفت پیش النا
رامتین: سلام عشقم
سر النا رو بوس میکنه
النا:رامتین بچمو گذاشتن تو دستگاه؟
رامتین: اره نفسم گفتن ک چون زود به دنیا امده برای همین
النا: هلیا کجاست؟
رامتین: خونه اصلان اینا
مامان رقیه: درد داری؟
النا: مثل اون درد سر هلیا ک داشتم نیست خوبه
رامتین میره و بعد ۱۰ دقیقه با یک شاخه گل برمیگرده
رامتین: اینم برای عشق زندیگم
النا: مال منه(باذوق)
رامتین: اره مال توعه فداتشم
سر النا رو بوس میکنه و بعد از تو جیبعش یک جعبه درمیاره و میده به النا
النا: چی این؟
رامتین: بازش کن
النا بازش میکنه ک یک انگشتر الماس میده به رامتین ک تو دستش کنه
النا: مرسیی عشقم
پرستار: وقت ملاقات تموم شد فقط یک خانوم همراهیش باشه
رامتین ازم خداحافظی کرد رفتن مامان پیشم موند باهاش درد دل کردم منو بردن تو بخش ک بچه ها رو تو دستگاه گذاشته بودن یاشا رو دیدم بچم با اون بدن لاغرش کلی دستگاه بهش وصل بود شروع کردم تو بغل مامانم به گریه کردن دلم نیومد این صحنه رو بیبینم
(۳هفته بعد)
منو یاشا از بیمارستان مرخص شده بودیم امده بودیم خونه رامتین کلی خرید برای خونه گرفته بود ولی خب اینجا یکی بود ک خیلی حسودی میکرد اونم هلیا وقتی اشپزی میکردم یاشا رو میزد فوشش میداد ولی رامتین به اندازه قبل هلیا رو دوست داشت، نشسته بودیم سر سفره ک هلیا سوپ داغ ریخت روی پا یاشا
النا: نکن هلیااا دیگ میزنمتت هااا برو گمشوو
هلیا: سرم داد نزنین شما بابا یاشا رو دوست دارید منو دیگ دوست ندارید مامان شبا پیش یاشا میخوابه بابا از سرکار میاد اول یاشا رو بوس میکنه، رامتین هلیا رو تو بغلش خودش میاره
رامتین: ولی من ترو خیلی دوست دارم تو دختر منی تو قند عسل منی قربونت برم اخه نگاه کن یاشا هنوز خیلی کوچلوی مامانت باید مراقبش باشه ک بزرگ بشه وقتی تو به دنیا امدی مامانت کل حواسش رفته بود رو تو منم مثل تو حسودی میکردم
النا میره تو بغل رامتین و سه تایشون تو بغل هم جمع میشن
النا: من ک دخترمو فراموش نمکنم عزیز دل من
هلیا: یعنی هنوز دوسم دارید؟
النا:اره چرا دوست نداشته باشیم تو فلفلی منی
رامتین: دیگ این حرف نزن
صدای گریه یاشا بلند میشه
هلیا: فکر کنم حسودی کرد....
پارت ۵۴
رامتین: خانوم دکتر حال خانمم چطوره؟
دکتر: هم خانمتون هم بچتون حالشون خوبه الانم بچتو میارن خانومتونم میبرن بخش
رامتین:مرسی خسته نباشید
بعد ۵ دقیه بچه رو اوردن پرستار گذاشت رو دستم و گفت بیبینید بچه رو میخوایم بزاریم تو دستگاه
رامتین: اخ نفس بابا مامان بیا نگاش کن شبیه النا شده
بچه رو ک دیدن بچه رو پرستار برد تو دستگاه شیشه گذاشت اخه بچه زود به دنیا امده بود رامتین پشت شیشه به یاشا نگاه میکرد ک پرستار ها گفتن خانومتون بیهوش امده رفت پیش النا
رامتین: سلام عشقم
سر النا رو بوس میکنه
النا:رامتین بچمو گذاشتن تو دستگاه؟
رامتین: اره نفسم گفتن ک چون زود به دنیا امده برای همین
النا: هلیا کجاست؟
رامتین: خونه اصلان اینا
مامان رقیه: درد داری؟
النا: مثل اون درد سر هلیا ک داشتم نیست خوبه
رامتین میره و بعد ۱۰ دقیقه با یک شاخه گل برمیگرده
رامتین: اینم برای عشق زندیگم
النا: مال منه(باذوق)
رامتین: اره مال توعه فداتشم
سر النا رو بوس میکنه و بعد از تو جیبعش یک جعبه درمیاره و میده به النا
النا: چی این؟
رامتین: بازش کن
النا بازش میکنه ک یک انگشتر الماس میده به رامتین ک تو دستش کنه
النا: مرسیی عشقم
پرستار: وقت ملاقات تموم شد فقط یک خانوم همراهیش باشه
رامتین ازم خداحافظی کرد رفتن مامان پیشم موند باهاش درد دل کردم منو بردن تو بخش ک بچه ها رو تو دستگاه گذاشته بودن یاشا رو دیدم بچم با اون بدن لاغرش کلی دستگاه بهش وصل بود شروع کردم تو بغل مامانم به گریه کردن دلم نیومد این صحنه رو بیبینم
(۳هفته بعد)
منو یاشا از بیمارستان مرخص شده بودیم امده بودیم خونه رامتین کلی خرید برای خونه گرفته بود ولی خب اینجا یکی بود ک خیلی حسودی میکرد اونم هلیا وقتی اشپزی میکردم یاشا رو میزد فوشش میداد ولی رامتین به اندازه قبل هلیا رو دوست داشت، نشسته بودیم سر سفره ک هلیا سوپ داغ ریخت روی پا یاشا
النا: نکن هلیااا دیگ میزنمتت هااا برو گمشوو
هلیا: سرم داد نزنین شما بابا یاشا رو دوست دارید منو دیگ دوست ندارید مامان شبا پیش یاشا میخوابه بابا از سرکار میاد اول یاشا رو بوس میکنه، رامتین هلیا رو تو بغلش خودش میاره
رامتین: ولی من ترو خیلی دوست دارم تو دختر منی تو قند عسل منی قربونت برم اخه نگاه کن یاشا هنوز خیلی کوچلوی مامانت باید مراقبش باشه ک بزرگ بشه وقتی تو به دنیا امدی مامانت کل حواسش رفته بود رو تو منم مثل تو حسودی میکردم
النا میره تو بغل رامتین و سه تایشون تو بغل هم جمع میشن
النا: من ک دخترمو فراموش نمکنم عزیز دل من
هلیا: یعنی هنوز دوسم دارید؟
النا:اره چرا دوست نداشته باشیم تو فلفلی منی
رامتین: دیگ این حرف نزن
صدای گریه یاشا بلند میشه
هلیا: فکر کنم حسودی کرد....
۸.۴k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.