ممنوعیت های عجیب
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت اول "
-داستان از زبان ؟؟؟-
به تکاپوی خیابون ها خیره شده بودم و به مسیرم ادامه میدادم. این حس برام خیلی خوب و دلنشین بود اینکه هرکس به کار خودش ادامه میده... زندگی و لذت های خودشو داره.
جلوی مغازه « قطعات الکتریکی » ایستادم تا وسایل لازم برای پروژه ی جدیدم رو بخرم؛ خوشحالم که مادر بهم اجازه داد با سنی که دارم به علاقم برسم... البته علاقه ی اصلی من رشته پلیسیـه! هنوز برای چنین چیزی زیادی کوچیکم...
در با صدای قطعه زنگوله ی طلایی بالاش باز شد و برای لحظه ای توجه مغازه دار رو جلب کرد.
مغازه دار سنجاب قهوه ای رنگ و کوچیکی بود که با دیدنم لبخند روی لبش نشست و با کلماتش ازم استقبال کرد « خوش اومدید آقای شدو! »
با اینکه سن کمی داشتم ولی برام ارزش خاصی قائل شده بود... درحالی که برگه ی خریدمو روی پیشخوان قرار میدادم جوابشو دادم « ممنون آقای آلوند »
اون هم سرشو تکون داد و برگه رو برداشت. به انباری رفت تا لوازم داخل لیست رو برام بیاره؛ توجهـم به تلویزیون جلب شد... اخبار پخش میکرد.
به ساعت گوشه ی تلویزیون نگاهی انداختم... خدای من! کی ساعت ده شد!
با استرس پامو به زمین می کوبیدم و خدا خدا میکردم دیر نرسم! بعد چند دقیقه آقای آلوند سر رسید و یه کیسه پر از وسیله رو بهم تحویل داد « اینم از سفارشاتون »
با « ممنونم » جوابشو دادم و پول رو تحویل دادم و سریع از مغازه بیرون رفتم... امیدوارم به موقع خونه برسم!
*چند دقیقه بعد*
با چرخوندن کلید داخل قفل در باز شد و آروم اونو باز و بسته کردم. سریع کفشامو در آوردم و به سمت اتاقم در طبقه بالا رفتم؛ صدای مامانو شنیدم:
-بهتره دلیل قانع کننده ای برای دیر اومدن داشته باشی پسر !
روی پله ها موقف شدم و با صدای نسبتا بلند جواب دادم « رفتم وسیله بخرم! »
بدون اینکه منتظر جواب بمونم رفتم داخل اتاق و درو قفل کردم... از خستگی روی تخت ولو شدم... امروز روز سختی بود از صبح درگیر کارهای اختراعمـم!
فکر نکنم چیز زیادی سر در بیارم!
کششی به بدنم دادم و لباسامو عوض کردم. به سمت اتاق پسرا حرکت کردم و یواش درشو باز کردم... عجیبه برق کل اتاق خاموش بود!
توجهم به یه منبع نور جلب شد... من چیکار کنم از دست اینا!!!
پتو رو کشیدم اونور که با چهره ی تعجب کردهـش رو به رو شدم؛ قبل از اینکه به خودش بیاد لپتاب رو از دستش کشیدم!
این داستان ادامه دارد...
" پارت اول "
-داستان از زبان ؟؟؟-
به تکاپوی خیابون ها خیره شده بودم و به مسیرم ادامه میدادم. این حس برام خیلی خوب و دلنشین بود اینکه هرکس به کار خودش ادامه میده... زندگی و لذت های خودشو داره.
جلوی مغازه « قطعات الکتریکی » ایستادم تا وسایل لازم برای پروژه ی جدیدم رو بخرم؛ خوشحالم که مادر بهم اجازه داد با سنی که دارم به علاقم برسم... البته علاقه ی اصلی من رشته پلیسیـه! هنوز برای چنین چیزی زیادی کوچیکم...
در با صدای قطعه زنگوله ی طلایی بالاش باز شد و برای لحظه ای توجه مغازه دار رو جلب کرد.
مغازه دار سنجاب قهوه ای رنگ و کوچیکی بود که با دیدنم لبخند روی لبش نشست و با کلماتش ازم استقبال کرد « خوش اومدید آقای شدو! »
با اینکه سن کمی داشتم ولی برام ارزش خاصی قائل شده بود... درحالی که برگه ی خریدمو روی پیشخوان قرار میدادم جوابشو دادم « ممنون آقای آلوند »
اون هم سرشو تکون داد و برگه رو برداشت. به انباری رفت تا لوازم داخل لیست رو برام بیاره؛ توجهـم به تلویزیون جلب شد... اخبار پخش میکرد.
به ساعت گوشه ی تلویزیون نگاهی انداختم... خدای من! کی ساعت ده شد!
با استرس پامو به زمین می کوبیدم و خدا خدا میکردم دیر نرسم! بعد چند دقیقه آقای آلوند سر رسید و یه کیسه پر از وسیله رو بهم تحویل داد « اینم از سفارشاتون »
با « ممنونم » جوابشو دادم و پول رو تحویل دادم و سریع از مغازه بیرون رفتم... امیدوارم به موقع خونه برسم!
*چند دقیقه بعد*
با چرخوندن کلید داخل قفل در باز شد و آروم اونو باز و بسته کردم. سریع کفشامو در آوردم و به سمت اتاقم در طبقه بالا رفتم؛ صدای مامانو شنیدم:
-بهتره دلیل قانع کننده ای برای دیر اومدن داشته باشی پسر !
روی پله ها موقف شدم و با صدای نسبتا بلند جواب دادم « رفتم وسیله بخرم! »
بدون اینکه منتظر جواب بمونم رفتم داخل اتاق و درو قفل کردم... از خستگی روی تخت ولو شدم... امروز روز سختی بود از صبح درگیر کارهای اختراعمـم!
فکر نکنم چیز زیادی سر در بیارم!
کششی به بدنم دادم و لباسامو عوض کردم. به سمت اتاق پسرا حرکت کردم و یواش درشو باز کردم... عجیبه برق کل اتاق خاموش بود!
توجهم به یه منبع نور جلب شد... من چیکار کنم از دست اینا!!!
پتو رو کشیدم اونور که با چهره ی تعجب کردهـش رو به رو شدم؛ قبل از اینکه به خودش بیاد لپتاب رو از دستش کشیدم!
این داستان ادامه دارد...
- ۲.۸k
- ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط