یه لحظه ای هم هست که بالاخره به روی خودت میاری که همه حرف

یه لحظه ای هم هست که بالاخره به روی خودت میاری که همه حرفها و بهانه ها و اخقلاق ها و خط قرمزها و نه ها و گریختن ها تنها یه دلیل ساده داشته: "تو براش اونقدر ارزشمند نبودی که خطر کنه. یکی بودی مثل بقیه. بیدار شو از خواب آدم ساده، خبری نیست."
و در اون لحظه است که سالخورده ترین ورژن خودت میشی و صبور و آروم لبخند می زنی و به جمله ساده و عمیقی فکر میکنی که روزی شنیدی و سرسری رد شدی و وانمود کردی مهم نیست، اما بود. مثلا به "من دوستت دارم ولی نه اون طور که تو فکر می‌کنی." مثلا به "معاشرت با تو غمگینم می‌کنه." مثلا به تو مثل دریایی و من از آب می‌ترسم." مثلا به "فکر نمی‌کنی اینطوری همه چیو خراب می‌کنیم؟"
و بعد، با لیوانی شیر داغ کنار پنجره رو به پاییز می‌ایستی، و به روزهای دوردستی فکر می‌کنی که جوان و معصوم و امیدوار بودی، و دلی داشتی برای دلبسته شدن، و جانی برای دل بردن، و چشم هایی برای تماشا، و رمقی برای برنده شدن. بارون تن شهرو می‌شوره، و توی عادت کرده به خواسته نشدن اجازه میدی صدای دلچسب بوسه بازی بارون و برگها اندوهت رو بشوره.
یک روزی هست که با درد و جنون بالغ میشی، و میفهمی دیگه از لذتهای دوران کودکی برای همیشه دور شدی...

• حمیدسلیمی
#دلنوشته_های_ستودنی
#دل_نوشته
#دلتنگی
دیدگاه ها (۱۲)

بانو جان برای تو می نویسمبرای خودم و خودَتبرای تویی که چشمان...

😔💔🥀🤪🤣

♥️♾♥️🖋برای تو مینویسم…ای دورترین نزدیک من!عاشق که شدی با ایم...

😍تا یدونه لباس رنگی نپوشی نمیفهمی که مشکی زیادم بهت نمیاد تا...

اولین بوسه …به درخواست دوست پسرت امروز باهاش قرار داشتی دقیق...

وانشات گوجو//پارت ۱

My angel (part12)به همراه کریس وارد اپارتمان شدی و بعد از پی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط