(خاطره ترسناک)
یکی از شما گلز ها گفته بودید خاطره بزارم^^
برای خودم پیش اومده))))))))))
۲ سال پیش یعنی وقتی ۱۲ سالم بود نزدیکای عید دختر خاله های مامانم اومدن خونه مامانبزرگم منم بودم ۵ روز قبل عید بود
شب ساعت ۱۰ شام خوردیم و ساعت ۱۲ رفتیم تو محوطه بازی کنیم
( اونا هم همسن خودم بودن )
مادر پدرامون تا ۲ صبح بیدار بودن و حرف میزدن ما پایین داشتیم جرعت حقیقت بازی میکردیم. کنار جایی که نشسته بودیم فنس بود که به خاکی راه داشت و یه،تیکش باز بود
من رو به فنس بودم و اون ۲ نفر پشتشون به فنس بود. من یلحظه،به فنس نگاه کردم و دیدم یه پیرمرد داره با یک چکش بزرگ محکم به یه چیزی میزنه . به دختر خاله هام نشون دادم . چون یکیشون ۷ سالش بود میترسید یدفعه یه جیغ کشید ولی من دستمو گزاشتم رو دهنش ولی اون مرد مارو دید و آروم آروم اومد با همون چکش نزدیکمون ولی یدفعه وایستاد و مثل یک دیوونه سمتمون دوید
ما ریدیم و به سمت آپارتمان رفتیم ولی در قفل بود و باید یکی از اون ور بره درو باز کنه من رفتم و در رو باز کردم ولی تا خواستیم در رو باز کنیم یادمون اومد که توپ و گوشیه دختر خالمو جا گزاشتیم روی نیمکت جای فنس ها .
چون دختر خالم یکیشون از هممون ۲ سال بزرگتر بود اون رفت
و سریع اومد ولی وقتی اومد نفس نفس میزد و چشاش قرمز بود
به مادر پدرا و همه گفتیم ولی باور نکردن رفتیم تو اتاق ازش پرسیدم چی دیدی؟
گفت... صورتش سوخته بود و یک چشم نداشت و دیوانه وار میخندید
پشمام ریخت
میخواستیم بخوابیم تو اتاق که صدای راه رفتن اومد من با ترس و لرز آروم نگاه کردم و همون بود خیلی صورتش وحشتناک بود
به مادر پدرم گفتم اومدن ولی تا اومدن نگاه کردن چیزی نبود...
امید وارم خوشتون بیاد و واقعا برام اتفاق افتاده و اگر باور نمیکنید ۷م یا ۸م میان اینجا دوباره و ویسگون داره و دربارش حرف میزنیمم
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.