ادامه رمان....
ادامه رمان....
شب وقتی به خانه برگشتیم به سمت اتاق فرشته رفتم لباسم راعوض کردم.لحظه ای بعدعسل وارد شد وبه نگاه متفکرانه من خیره ماند.به سمت آسمان نگاهی کردم ودر افکارم به دنبال سوالی میگشتم که میخواستم ازاو بپرسم،دهان گشودم وگفتم:
-عسل ازوقتی توی تالار دیدمت تابه الان احساس کردم،چیزی شده؟امشب تو ومامان یجوری بودید؟آیابه من مربوطه؟
عسل نگاهش راازمن گرفت سربه زیرانداختوگفت:
-نه...راستش مامان گفت((هرموقع رفتیم خونه تورو درجریان میزاره))پس خواهش میکنم ازمن سوال نکن.
-یعنی چی؟من نبایدبفهمم که شماچرااینجوری شدید؟؟عسل،من هم جز خانواده شماهستم...چرانباید بدونم دور ورم چخبره؟
-فقط بدون که خیره...
آن شب را با افکاری پریشان وذهنی پرازسوال ،سربر بالش خیال نهادم وفکرم رابه تک تک افراد فامیل متمرکز کردم اماهیج امیدی نداشتم که ناگهان به یادحرف های سام افتادم که...آیاحرف های سام نشان از ابراز علاقه به من بوده؟آیاخبرخیر،خواستگاری سام ازمن است؟آیانگرانی مادر وعسل به خاطر خواستگاری سام است؟آیااین اندوه تنهایی پایان گرفته؟...وبااین خیالات قشنگ به خواب رفتم.
بادست پدرکه برپیشانی ام گذاشته بود؛چشم بازکردم:
-صبح بخیربابا...
-صبح توهم بخیرگلم،خوب خوابیدی؟
-آره بابایی.
-فکرمیکنم دلت میخواد بدونی خونه خاله ات چه اتفاقی افتاده وهیچکس حرفی به تونمی زنه؟
-آره...شمامیخوای بگی یانه؟بازم بایدتوش بمونم؟
ومن که نسبت به خواستگاری سام مطمئن بودم،ساکت شدم وبه پدرم نگاه کردم.
-نه باباجون.خاله جون من،توروواسه اشکان خواستگاری کرد ومن هم جوابش کردم...توهنوز خیلی کوچیکی.درست نمیگم؟
یک لحظه خون دربدنم منجمد و رنگم به سپیدی گچ شد.و اسم اشکان مانندپتکی عظیم برسرم فرودآمد و وجودم زیرسنگینی این اندوه خوردشد.
پدروقتی باسکوت من مواجه شدگفت:
-درست نمیگم؟
-چرا،دقیقا.
هردو بالبخند ازاتاق خارج شدیم معلوم بود من زیادخوابیدم چون بسیاری ازمهمانان،رفته بودند.مینوبه طرفم آمدوگفت:
-معلومه خیلی خسته بودی؟
-بله.
پدربه جمع آقایان پیوست ومن و مینو به سمت پذیرایی رفتیم.بااینکه بسیاری از مهمانان رفته بودند ولی جمعیت زیادی هنوز باقی مانده بود.به طرف مادرم رفتم وکنارش نشستم بعدازنهار پدر رو به مادر کردو گفت:
-امروز ساعت 6بلیط داریم وبایدبرگردیم به بچه هابگو وسایلشان راجمع وجور کنند.
وقتی مادر اطلاع داد که میخواهیم برگردیم من وعسل ازمیان جمع برخاستیم وبه سمت چمدان هایمان رفتیم.
واین زمان بود که می دوید ومانیز سرانجام مجبوربه خداحافظی کنیم.
شب وقتی به خانه برگشتیم به سمت اتاق فرشته رفتم لباسم راعوض کردم.لحظه ای بعدعسل وارد شد وبه نگاه متفکرانه من خیره ماند.به سمت آسمان نگاهی کردم ودر افکارم به دنبال سوالی میگشتم که میخواستم ازاو بپرسم،دهان گشودم وگفتم:
-عسل ازوقتی توی تالار دیدمت تابه الان احساس کردم،چیزی شده؟امشب تو ومامان یجوری بودید؟آیابه من مربوطه؟
عسل نگاهش راازمن گرفت سربه زیرانداختوگفت:
-نه...راستش مامان گفت((هرموقع رفتیم خونه تورو درجریان میزاره))پس خواهش میکنم ازمن سوال نکن.
-یعنی چی؟من نبایدبفهمم که شماچرااینجوری شدید؟؟عسل،من هم جز خانواده شماهستم...چرانباید بدونم دور ورم چخبره؟
-فقط بدون که خیره...
آن شب را با افکاری پریشان وذهنی پرازسوال ،سربر بالش خیال نهادم وفکرم رابه تک تک افراد فامیل متمرکز کردم اماهیج امیدی نداشتم که ناگهان به یادحرف های سام افتادم که...آیاحرف های سام نشان از ابراز علاقه به من بوده؟آیاخبرخیر،خواستگاری سام ازمن است؟آیانگرانی مادر وعسل به خاطر خواستگاری سام است؟آیااین اندوه تنهایی پایان گرفته؟...وبااین خیالات قشنگ به خواب رفتم.
بادست پدرکه برپیشانی ام گذاشته بود؛چشم بازکردم:
-صبح بخیربابا...
-صبح توهم بخیرگلم،خوب خوابیدی؟
-آره بابایی.
-فکرمیکنم دلت میخواد بدونی خونه خاله ات چه اتفاقی افتاده وهیچکس حرفی به تونمی زنه؟
-آره...شمامیخوای بگی یانه؟بازم بایدتوش بمونم؟
ومن که نسبت به خواستگاری سام مطمئن بودم،ساکت شدم وبه پدرم نگاه کردم.
-نه باباجون.خاله جون من،توروواسه اشکان خواستگاری کرد ومن هم جوابش کردم...توهنوز خیلی کوچیکی.درست نمیگم؟
یک لحظه خون دربدنم منجمد و رنگم به سپیدی گچ شد.و اسم اشکان مانندپتکی عظیم برسرم فرودآمد و وجودم زیرسنگینی این اندوه خوردشد.
پدروقتی باسکوت من مواجه شدگفت:
-درست نمیگم؟
-چرا،دقیقا.
هردو بالبخند ازاتاق خارج شدیم معلوم بود من زیادخوابیدم چون بسیاری ازمهمانان،رفته بودند.مینوبه طرفم آمدوگفت:
-معلومه خیلی خسته بودی؟
-بله.
پدربه جمع آقایان پیوست ومن و مینو به سمت پذیرایی رفتیم.بااینکه بسیاری از مهمانان رفته بودند ولی جمعیت زیادی هنوز باقی مانده بود.به طرف مادرم رفتم وکنارش نشستم بعدازنهار پدر رو به مادر کردو گفت:
-امروز ساعت 6بلیط داریم وبایدبرگردیم به بچه هابگو وسایلشان راجمع وجور کنند.
وقتی مادر اطلاع داد که میخواهیم برگردیم من وعسل ازمیان جمع برخاستیم وبه سمت چمدان هایمان رفتیم.
واین زمان بود که می دوید ومانیز سرانجام مجبوربه خداحافظی کنیم.
۲.۰k
۱۹ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.