از کودکی به بندم کشیدی

از کودکی به بندم کشیدی

مادربزرگ ؛ قصه ات را گفت و رفت....
و ندید
که من ؛ در قصه ات ؛ جا ماندم.....
هزار برگ پاییزی
قصه نوشتم
پا روی برگهایم نگذاشتی
اینک؛ روزهای من
تیزروتر از اسب تو
برو
پهلوان برو!
من زودتر از تو
به انتهای قصه ات میرسم
آن جا ، منتظرت خواهم بود...
آن جا ، دوباره هم را خواهیم دید....
دیدگاه ها (۱)

می گفت عشق مثل یک بیماری میمونهکه تو هر آدمی یک جور بروز میک...

ﮐـــﺎﺵ ﻣــــﻦ ﻫــــﻢ ﮐـــﺴـــﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺷــــﺘــــﻢ . . .ﮐـــﻪ ﺑ...

زندگیم تلخ است ...تلخکلاف سر در گم افکارم را چنان میبافم که ...

جنگ مغلوبه را تمام کن ودشمنت را دوباره خام کن وبه غنیمت ببر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط