صحنه;پارت دوازدهم

در را پشت سرش میبندد به صورت کبود و دماغ خونی پتینسون نگاه میکنم و عذاب وجدان میگیرم «همینجا بمون» از جا بلند میشوم و چند تکه دستمال کاغذی را آغشته به استون میکنم، در حالی که به صندلی تکیه داده و چشمانش را بسته نزدیکش میشوم به صورتش خوب نگاه میکنم آرام دستمال را زیر گونه اش میکشم زمزمه میکند«نظافتچی؟ داری باهام شوخی میکنی؟» با تمسخر جواب میدهم «ببخشید مرد متشخص.!»
-حداقل ظاهرم به دومی بیشتر میخوره
-الان شبیه همون نظافتچی هم نیستی
-چی گفتی؟
-هیچی
چشمانش را باز میکند «خیلی داغون شدم؟»
دلم برایش میسوزد«محض رضای خدا یه لحظه آروم بگیر»سکوت میکند و چشمانش را دوباره میبندد پلکش را آرام با دستمال تمیز میکنم
خون روی صورتش را پاک کردم و سمت دستشویی رفتم درحالی که داشتم دستاهایم را میشستم صدایش آمد
«فکر کنم بی حساب شدیم» نفس عمقیق میکشم« پتینسون امضاها باهم فرق دارن»
-فرق خاصی ندارن
دستانم را با دستمال خشک میکنم و روبرویش میشنیم
-امضاع زیر یه توافق نامه نمیتونه با امضاع زیر یه چک چند ملیون دلاری مساوی باشه
ناگهان از جا میپرد«چند ملیون دلاری!»
آهی میکشم
-حتی به رقمشم توجه نکردی،تو چند سالته؟
-آخه..
-با همین روند میتونن یه روز اعضای بدنتم ازت بگیرن
نفسش را در سینش جمع میکند و با دهانش بیرون میدهد
تلفنم را بر میدارم شماره میگیرم
-میخوای چیکار کنی؟
-باید با وکیلم خانوادم صحبت کنم
-متشخصانه به نظر میرسه
-فعلا که مرد متشخص تویی
به سمت پجره میروم و بازش میکنم بعد از چند بار بوق خوردن تلفن را بر میدارد
-آقای هیلسون؟
-سلام دوشیزه
-ببخشید که بدون مقدمه حرف رو پیش میکشم چک اخر ادامز پاس نشده بود؟
با کمی مکث جواب میدهد«بهت که گفتم بعد تقسیم ارث و خرج های کفن دفن چیز زیادی برای طلبکارا نمونده» نفسم را پس میزنم «یعنی هیچی باقی نمونده؟»
-هیچی
-ممنونم
-ببخشید دوشیزه ولی باید بگم...
تلفن را قطع میکنم و به دسته پرندگانی که به سمت جنوب میرفتند خیره میشوم دستی به صورتم میکشم و بر میگردم سمت پتینسون «درد میکنه؟» کمی جا میخورد «نه نه چیز خاصی نیست» روبرویش میشینم«ازت ممنونم، ولی نباید امضاش میکردی» فقط نگاهم میکند ادامه میدهم«من نمیتونم همچین پولی رو تا دوماه دیکه جور کنم» به ترک دیوار چوبی خیره میشوم و به اجبار میگویم«خب اگر نمایشنامه، اش کنم چی؟» نگاهش میکنم کمی صاف تر میشند و لبخند میزند
-کارگردان ،اون باید موافقت کنه
-من، کسی رو نمیشناسم
-من میشناسم
به چشمهای قهوه ای اش نگاه میکنم دروغ گفته بودم، شبیه نظافتچی نبود
«باشه پس هروقت که بگی من آماده ام»
نیشش همیشه باز است دوباره میخندد«فردا میام تا بریم پیشش، ساعت دوازده» سکوت دوباره اتاق را فرا میگرد پتینسون با لحن متفاوتی میگوید
-واقعا تجره اش کرده بودی؟
-چی رو؟
-آتیش
گوشه لبم را گاز میگرم و به چهره اش نگاه میکنم «نه،تو کتاب ها خونده بودمش» سرم را روی میز میگذارم سکوت میانمان فرمانروایی میکند وزش باد چند ثانیه امپراطوریش را در هم میکشنم «بابتش متاسفم» صدایش می آید که از جا بلند شده است. سرم را از روی میز بر میدارم نگاهش میکنم« خداحافظ» از جا بلند میشوم در را باز میکند «فعلا» سرش را تکان میدهد و بیرون میرود و در بسته میشود. نفس عمیقی میکشم و خودم را روی تخت می اندازم ...
دیدگاه ها (۲)

صحنه,پارت یازدهم

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط