ظهور ازدواج
(✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۵۴ (♡)
قورت بدم. یه تیکه پارچه هم مصرف نشده براي اينا.. همه حرير.. نازك..همه جاش باز... یه لباس حریر بنفش نگاهمو جذب کرد. خيلي خوش رنگ بود.. جلوش وایستادم و نگاش کردم که زن تپلي کنارم تند برش داشت و با تحقیر نگاهي بهم انداخت و گفت: اندازه تو نمیشه کوچولو.. دندونامو به هم فشردم و جدی :گفتم نمیخواستم..مال شما.. پشت چشمي نازك كرد و به فروشنده گفت: این سایز به من میخوره؟ فروشنده شرمنده :گفت: خیر.. متاسفانه اینا تک سایز و و قالب
فروشنده شرمنده گفت: خیر. متاسفانه اینا تک سایز و و قالب مانکنن.. براي خانومهاي کمي ريز نقش.. و به من نگاه کرد و گفت ولی به این خانوم میخوره.. سعی کردم نخندم و لبامو جمع کردم. زنه دندوناشو به هم فشرد و عصبي گذاشتش سرجاش و رفت. پرو چرخیدم که دیدم جیمین با نیش باز دست به سینه پشتم وایستاده و سعی میکنه نخنده.. از لبخندش لبخندم عمیق تر شد و راه افتادم. اومد جاي من و لباس خواب بنفشه رو برداشت. متعجب برگشتم سمتش و گفتم نمیخوامش اخم کرد و کلافه گفت:دختر چقدر ناخون پولشو میدم. من و درحالیکه سایز لباس رو نگاه میکرد گفت بردار هرچي ميخواي.. اووف.. راه افتادم. پشتم یه لباس خواب دیگه برداشت. متعجب و ناباور برگشتم سمتش.. بي توجه بهم يكي ديگه هم برداشت... عه عه.. چقدر پروعه این اصلا شعور و حیا نداره. بي توجه بهم از کنارم رد شد و لباسا رو داد فروشنده که بذاره رو قبلیا و رفت سمت بهش پالتوها و نگام کرد که يعني برم اونجا.. با حرص چشمامو چرخوندم و رفتم سمتش.. به زور دوتا شلوار و دوتا پالتو هم برام گرفت. حالا که دیدم هستیم و مجبورم دوتا تیشرت و سه برداشتم...نیاز میشد.. دیگه حسابي تکمیل بودم.. تا پیرهنم سریع گفتم دیگه واقعا کافيه..خيلي ممنونم...بریم حساب کنیم.. به شال گردن پارچه ای صورتی برداشت و
برداشتم..نیاز میشد.. دیگه حسابي تکمیل بودم.. سریع گفتم دیگه واقعا كافيه..خيلي ممنونم.. بریم حساب کنیم.. به شال گردن پارچه اي صورتي برداشت و گفت:بیا اینجا ببینم.. کلافه نچي گفتم و رفتم جلو... ول کن نیست. نرم شال رو انداخت دور گردنم. خيلي لطیف و نرم بود و پوستمو نوازش میکرد. بي اختیار لبخند زدم. جیمین : -لبخندت واسه چیه؟ با لبخند گفتم خیلی نرمه. انگار پوستمو نوازش میکنه دستشو نرم برد زیر شال و روي گردنم کشیدش.. لرزون زل زدم تو چشماش دستشو نرم روي گردنم کشید و زمزمه کرد: دستاي من به اندازه این خوب نیست نه؟ نفسم تو سینه حبس شد. میگه؟ جدي گفت: تو از من بدت میاد؟ ناباور اروم گفتم چي؟ کلافه گفت فقط جوابمو بده. از من بدت میاد؟ اب دهنم رو قورت دادم و اروم گفتم تو کار بدي نكردي که...ازت بدم بیاد.. لبخند بیحال و خشکي زد و گفت ازم میترسي کلافه گفتم این چیزا چیه که
(♡)پارت ۲۵۴ (♡)
قورت بدم. یه تیکه پارچه هم مصرف نشده براي اينا.. همه حرير.. نازك..همه جاش باز... یه لباس حریر بنفش نگاهمو جذب کرد. خيلي خوش رنگ بود.. جلوش وایستادم و نگاش کردم که زن تپلي کنارم تند برش داشت و با تحقیر نگاهي بهم انداخت و گفت: اندازه تو نمیشه کوچولو.. دندونامو به هم فشردم و جدی :گفتم نمیخواستم..مال شما.. پشت چشمي نازك كرد و به فروشنده گفت: این سایز به من میخوره؟ فروشنده شرمنده :گفت: خیر.. متاسفانه اینا تک سایز و و قالب
فروشنده شرمنده گفت: خیر. متاسفانه اینا تک سایز و و قالب مانکنن.. براي خانومهاي کمي ريز نقش.. و به من نگاه کرد و گفت ولی به این خانوم میخوره.. سعی کردم نخندم و لبامو جمع کردم. زنه دندوناشو به هم فشرد و عصبي گذاشتش سرجاش و رفت. پرو چرخیدم که دیدم جیمین با نیش باز دست به سینه پشتم وایستاده و سعی میکنه نخنده.. از لبخندش لبخندم عمیق تر شد و راه افتادم. اومد جاي من و لباس خواب بنفشه رو برداشت. متعجب برگشتم سمتش و گفتم نمیخوامش اخم کرد و کلافه گفت:دختر چقدر ناخون پولشو میدم. من و درحالیکه سایز لباس رو نگاه میکرد گفت بردار هرچي ميخواي.. اووف.. راه افتادم. پشتم یه لباس خواب دیگه برداشت. متعجب و ناباور برگشتم سمتش.. بي توجه بهم يكي ديگه هم برداشت... عه عه.. چقدر پروعه این اصلا شعور و حیا نداره. بي توجه بهم از کنارم رد شد و لباسا رو داد فروشنده که بذاره رو قبلیا و رفت سمت بهش پالتوها و نگام کرد که يعني برم اونجا.. با حرص چشمامو چرخوندم و رفتم سمتش.. به زور دوتا شلوار و دوتا پالتو هم برام گرفت. حالا که دیدم هستیم و مجبورم دوتا تیشرت و سه برداشتم...نیاز میشد.. دیگه حسابي تکمیل بودم.. تا پیرهنم سریع گفتم دیگه واقعا کافيه..خيلي ممنونم...بریم حساب کنیم.. به شال گردن پارچه ای صورتی برداشت و
برداشتم..نیاز میشد.. دیگه حسابي تکمیل بودم.. سریع گفتم دیگه واقعا كافيه..خيلي ممنونم.. بریم حساب کنیم.. به شال گردن پارچه اي صورتي برداشت و گفت:بیا اینجا ببینم.. کلافه نچي گفتم و رفتم جلو... ول کن نیست. نرم شال رو انداخت دور گردنم. خيلي لطیف و نرم بود و پوستمو نوازش میکرد. بي اختیار لبخند زدم. جیمین : -لبخندت واسه چیه؟ با لبخند گفتم خیلی نرمه. انگار پوستمو نوازش میکنه دستشو نرم برد زیر شال و روي گردنم کشیدش.. لرزون زل زدم تو چشماش دستشو نرم روي گردنم کشید و زمزمه کرد: دستاي من به اندازه این خوب نیست نه؟ نفسم تو سینه حبس شد. میگه؟ جدي گفت: تو از من بدت میاد؟ ناباور اروم گفتم چي؟ کلافه گفت فقط جوابمو بده. از من بدت میاد؟ اب دهنم رو قورت دادم و اروم گفتم تو کار بدي نكردي که...ازت بدم بیاد.. لبخند بیحال و خشکي زد و گفت ازم میترسي کلافه گفتم این چیزا چیه که
- ۳.۷k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط