P8🥲🫂💕
P8🥲🫂💕
کوک«ا.ت بگو ببینم چیشده؟!!
ا.ت«خواب دیدم
کوک«من باور نمیکنم یه خواب ساده تورو انقد ترسونده باشه
ا.ت«خواب دیدم یه نفر بود...یه پسر بچه...تقریبا ۵ساله...منم ۳ساله...صداش میکردم داداشی...بعد چند نفر اومدن گرفتنم ....اونم میگفت نه نبریدش
کوک«باشه بخوابیم .....خوابیدیم ولی نمیدونم چیش باعث شده ات آنقدر بترسه.....
صبح/ساعت۹
ا.ت«از خواب بیدار شدم.....کوک رو بیدار کردم و بعد رفتم پیش بورام....در اتاق رو آروم باز کردم ....مثل اینکه بیدار شد .....برگشت سمتم
بورام«سلام اوما صبح بخیر
ا.ت«صبح بخیر دختر قشنگم....خوب خوابیدی؟
بورام«آره ولی اینجا کجاست؟
ا.ت«اینجا خونمونه....خونه اصلی....حالا بلند شو بريم پایین صبحونه بخوریم
بورام«باشه
ا.ت«بورام رو بردم دستشویی .....دست و صورتش رو شستم...لباساشو رو عوض کردم
بورام«اوما بريم
ا.ت«بريم.....دست کوچیکش رو گرفتم و باهم داشتیم از پله ها پایین می رفتیم
بورام«اوما اون مرده کیه؟
ا.ت«میخوای بعد صبحونه توضیح بدم باشه؟
بورام«باشه
ا.ت«بورام رو گذاشتم رو صندلی کنارم و مشغول خوردن صبحانه شدیم
چند مین بعد
بورام«اوما میشه الان بگی
ا.ت«باشه بیا بریم بشینیم رو مبل....کوک توهم بیا.........باهم رفتیم نشستیم رو مبل....بورام رو بغل کردم و شروع کردم«بورام دخترم این مرد پدرته....پدر واقعیت
بورام«پس اون یکی کی بود
ا.ت«خب اون یه دزد بود که مارو دزدیده بود
بورام«یعنی اون دیگه نیست
ا.ت«آره
بورام«هورااااا بالاخره از دستش راحت شدم
ا.ت«مگه چیکارت میکرد
بورام«دعوا میکرد و سرم داد میزد...این بابا سرم داد نمیزنه مگه نه
کوک«معلومه که نمیکنم...چرا باید پرنسسم رو دعوا کنم
بورام«بابایی
کوک«دخترم.....بورام رو گرفتم بغلم «پرنسسم میدونی چقدر دوست دارم
بورام«نه
کوک«خیلی خیلی زیاد
ا.ت«وقتی پدر دختر همو بغل کردم .....قلبم مچاله شد....لعنت بهت جیهون...تو این پدر دختر رو ۲ سال از هم جدا کردی
کوک«ا.ت بگو ببینم چیشده؟!!
ا.ت«خواب دیدم
کوک«من باور نمیکنم یه خواب ساده تورو انقد ترسونده باشه
ا.ت«خواب دیدم یه نفر بود...یه پسر بچه...تقریبا ۵ساله...منم ۳ساله...صداش میکردم داداشی...بعد چند نفر اومدن گرفتنم ....اونم میگفت نه نبریدش
کوک«باشه بخوابیم .....خوابیدیم ولی نمیدونم چیش باعث شده ات آنقدر بترسه.....
صبح/ساعت۹
ا.ت«از خواب بیدار شدم.....کوک رو بیدار کردم و بعد رفتم پیش بورام....در اتاق رو آروم باز کردم ....مثل اینکه بیدار شد .....برگشت سمتم
بورام«سلام اوما صبح بخیر
ا.ت«صبح بخیر دختر قشنگم....خوب خوابیدی؟
بورام«آره ولی اینجا کجاست؟
ا.ت«اینجا خونمونه....خونه اصلی....حالا بلند شو بريم پایین صبحونه بخوریم
بورام«باشه
ا.ت«بورام رو بردم دستشویی .....دست و صورتش رو شستم...لباساشو رو عوض کردم
بورام«اوما بريم
ا.ت«بريم.....دست کوچیکش رو گرفتم و باهم داشتیم از پله ها پایین می رفتیم
بورام«اوما اون مرده کیه؟
ا.ت«میخوای بعد صبحونه توضیح بدم باشه؟
بورام«باشه
ا.ت«بورام رو گذاشتم رو صندلی کنارم و مشغول خوردن صبحانه شدیم
چند مین بعد
بورام«اوما میشه الان بگی
ا.ت«باشه بیا بریم بشینیم رو مبل....کوک توهم بیا.........باهم رفتیم نشستیم رو مبل....بورام رو بغل کردم و شروع کردم«بورام دخترم این مرد پدرته....پدر واقعیت
بورام«پس اون یکی کی بود
ا.ت«خب اون یه دزد بود که مارو دزدیده بود
بورام«یعنی اون دیگه نیست
ا.ت«آره
بورام«هورااااا بالاخره از دستش راحت شدم
ا.ت«مگه چیکارت میکرد
بورام«دعوا میکرد و سرم داد میزد...این بابا سرم داد نمیزنه مگه نه
کوک«معلومه که نمیکنم...چرا باید پرنسسم رو دعوا کنم
بورام«بابایی
کوک«دخترم.....بورام رو گرفتم بغلم «پرنسسم میدونی چقدر دوست دارم
بورام«نه
کوک«خیلی خیلی زیاد
ا.ت«وقتی پدر دختر همو بغل کردم .....قلبم مچاله شد....لعنت بهت جیهون...تو این پدر دختر رو ۲ سال از هم جدا کردی
۹۵.۸k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.