شب بروی شیشه های تار

شب بِروی شیشه های تار
می نشست آرام، چون خاکستری تب دار
باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو می کرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بی فروغش می خزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو می کرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب، ای سرانگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش
کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی



فروغ فرخزاد
دیدگاه ها (۱)

هوای تو محبوس در ریه هایمدیگر اکسیژن نمی خواهمتا ابد تو را خ...

‍ اگر می خواهی از حال من بدانیسخت نیست!تصور کسی را کههر روز ...

فروغ فرخزاد:می آیم، می آیم، می آیمو آستانه پر از عشق میشودو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط