فرار من
۸۴
دوتایی فقط خیره شده بودیم به مهمون ها که حسابی با کتی جون گرم گرفته بودن.
خدایی مهمونی شاد و خوبی بود و اون سمت صدای بلند دختر و پسر ها آدم رو شاد میکرد.
ولی به من خوش نگذشت. یه جورایی کسل بودم .
مجبور بودم همش یک جا بشینم.
واقعا به حرف جنگکوک رسیدم
بعضی از پسرا اصلا نگاه درستی نداشتن انگار لخت نشستی جلوشون .
دیگه آخرای مهمونی بود .
آهنگ ملایم دیگه ای گذاشتن که برقصن .
بیخیال فقط نگاه کردم . جنگکوک مثل این که اینبار دلش هوای سوزاندن بینا رو نکرده بود . کرمش خوابیده بود گویا .
داشتم واسه خودم گوسفندا رو میشمردم که یهو دستی جلوم دراز شد.
با تعجب دست رو دنبال کردم.
یه پسر حدوداً ۲۸ و ۲۷ ساله بود با چشم های مشکی و موهای تیره چهره جذابی داشت ولی نگاهش یک جوری بود
همنجوری داشتم نگاهش میکردم که گفت:
- افتخار یک دور رقص رو به من میدید یوری خانم؟ البته با اجازه جنگکوک خان
ناخداگاه سرمو برگردوندم سمت جنگکوک. چهره متعجب داشت
ولی کم کم احساس کردم چشماش داره عصبی میشه
فهمیدم الانه که بگه نه میخواستم بسوزونمش .
چه طور اون من رو حرص داد؟؟من ندم؟؟؟
لبخند نازی زدمو قبل از این که جنگکوک چیزی بگه دستشو گرفتم و گفتم:
یوری..... بله حتماً ٫ مشکلی نیست. با کمال میل
همین که پیشنهادش رو قبول کردم انگار توی چشماش پرژکتور روشن شد. بله دیگه بایدم ذوق مرگ شه !
اصلا محل سگ هم به جنگکوک نزاشتم.
بدون این که اصلا فکر کنم یارو کیه سرمو انداختم پایین و رفتم وسط
آخه بگو دختره روانی این کارا چیه؟
میزنی دوباره سوتی میدی اخه تو رقص بلدی؟!
خلاصه دستمو کشید برد وسط
جرعت نکردم به جنگکوک نگاه کنم والا با چشماش میخوردتم از این بعید نیست .
رفتم وسط خواست کمرمو بگیره که یک چشم غره توپ بهش رفتم دستشو گرفتم.
والاااااااااااااااااااااااا.
ملت پرو شدن حالا من یک گوهی خوردم اینم تو هوا زد .
حالا خوبه باز فکر میکرد من جنگکوک نامزدیم.
دوتایی فقط خیره شده بودیم به مهمون ها که حسابی با کتی جون گرم گرفته بودن.
خدایی مهمونی شاد و خوبی بود و اون سمت صدای بلند دختر و پسر ها آدم رو شاد میکرد.
ولی به من خوش نگذشت. یه جورایی کسل بودم .
مجبور بودم همش یک جا بشینم.
واقعا به حرف جنگکوک رسیدم
بعضی از پسرا اصلا نگاه درستی نداشتن انگار لخت نشستی جلوشون .
دیگه آخرای مهمونی بود .
آهنگ ملایم دیگه ای گذاشتن که برقصن .
بیخیال فقط نگاه کردم . جنگکوک مثل این که اینبار دلش هوای سوزاندن بینا رو نکرده بود . کرمش خوابیده بود گویا .
داشتم واسه خودم گوسفندا رو میشمردم که یهو دستی جلوم دراز شد.
با تعجب دست رو دنبال کردم.
یه پسر حدوداً ۲۸ و ۲۷ ساله بود با چشم های مشکی و موهای تیره چهره جذابی داشت ولی نگاهش یک جوری بود
همنجوری داشتم نگاهش میکردم که گفت:
- افتخار یک دور رقص رو به من میدید یوری خانم؟ البته با اجازه جنگکوک خان
ناخداگاه سرمو برگردوندم سمت جنگکوک. چهره متعجب داشت
ولی کم کم احساس کردم چشماش داره عصبی میشه
فهمیدم الانه که بگه نه میخواستم بسوزونمش .
چه طور اون من رو حرص داد؟؟من ندم؟؟؟
لبخند نازی زدمو قبل از این که جنگکوک چیزی بگه دستشو گرفتم و گفتم:
یوری..... بله حتماً ٫ مشکلی نیست. با کمال میل
همین که پیشنهادش رو قبول کردم انگار توی چشماش پرژکتور روشن شد. بله دیگه بایدم ذوق مرگ شه !
اصلا محل سگ هم به جنگکوک نزاشتم.
بدون این که اصلا فکر کنم یارو کیه سرمو انداختم پایین و رفتم وسط
آخه بگو دختره روانی این کارا چیه؟
میزنی دوباره سوتی میدی اخه تو رقص بلدی؟!
خلاصه دستمو کشید برد وسط
جرعت نکردم به جنگکوک نگاه کنم والا با چشماش میخوردتم از این بعید نیست .
رفتم وسط خواست کمرمو بگیره که یک چشم غره توپ بهش رفتم دستشو گرفتم.
والاااااااااااااااااااااااا.
ملت پرو شدن حالا من یک گوهی خوردم اینم تو هوا زد .
حالا خوبه باز فکر میکرد من جنگکوک نامزدیم.
- ۱۳.۲k
- ۱۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط